
ای اندوهگین!
اگر از روزگار پیمان گرفتهای که در تمام امور و احوالت چنان باشد که تو میخواهی، اما روزگار چنان نیست که دوست داری و میلت هست به تو عطا نمیکند و به تو توجه ندارد و حاجات و نیازهایت را برآورده نمیسازد، شایسته است که عنان نفست را در وادی حزن و اندوه رها کنی!
اما اگر اخلاق روزگار را در عطا و منع؛ دادن و باز پس گرفتن، میدانی و میدانی چشم از نعمتی که بخشیده است – تا وقتی که آن را باز پس گیرد – برنمیدارد و همیشه میخواهد آن نعمت به او باز پس داده شود … و اگر میدانی این سنّت و خصلت روزگار در مورد همهی بنی بشر است، چه ساکن کاخی باشد و چه کوخی، چه پای بر فرق فرقدان دارد و چه بر سر خاکدان ناچیز زمین نهد، در این صورت از اندوهت بکاه و اشکت را پاک کن!… که تو اوّلین هدف تیرهای زمانه نیستی! و در جریدهی غم و اندوه اوّلین مقدمهی ناب آن نیستی!
تو اندوهگینی؛ چون وقتی ستارهی درخشان آرزو در آسمان زندگیت درخشید و چشمانت را از نور پر کرد و قلبت را پر از سرور نمود، پایدار نبود! فقط یک چشم بر هم زدن بیشتر نینجامید که آن را گم کردی و دیگر نیافتی!
اگر در آرزویت شکیبا بودی، بر اندوهت مسلط میشدی و اگر در آنچه که خودش را به تو نمایاند، بیشتر میاندیشیدی، قطعاً آن را برقی گذرا میدیدی نه ستارهای درخشان!! آنجا بود که نه درخشش و طلوعش تو را شیفته میکرد و نه خاموشی و غروبش اندوهگینت میساخت!
خوشبختترین مردم در این دنیا، کسی است که وقتی نعمتی به او داده شود، آن را از خود نداند، با شک به آن بنگرد، انکارش کند و هر لحظه انتظار زوال و فنایش را داشته باشد! اگر در اختیارش ماند، که چه بهتر؛ وگر نه از قبل خود را برای فراقش مهیا کرده است.
اگر هنگام تولد، شادی و سرور نبود، هنگام مرگ، گریه و شیون نبود! اگر اطمینان به دوام ثروت نبود، بی تابی و جزع و فزع هنگام فقر نبود! و اگر شادی وصال نمیبود، اندوه فراغ هم نبود!.
نویسنده: استاد مصطفىٰ منفلوطی
(منبع: شهر سعادت، مجموعه داستانهای کوتاه النظرات، ترجمه ابراهیم مجدی رودی)