
ببخش، تا بیابی
نویسنده: صدیق قطبی
وقتی طالب شادی خود باشیم از ما میگریزد. باید در پی شاد کردن دیگری بود تا شادی نشانی ما را پیدا کند:
«حق تعالی اگر چه وعده داده است که جزاهای نیک و بد در قیامت خواهد بودن، اما نمونهی آن، دم به دم و لمحه به لمحه میرسد. اگر آدمی را شادیی در دل میآید، جزای آن است که کسی را شاد کرده است. و اگر غمگین میشود، کسی را غمگین کرده است. این ارمغانهای آن عالم است و نمودار روز جزاست، تا بدین اندک، آن بسیار را فهم کنند همچون که از انبار گندم، مشتی گندم بنمایند.
این قبضها و تیرگیها و ناخوشیها که بر تو میآید، از تأثیر آزار و معصیتی است که کردهای، اگر چه به تفصیل ترا یاد نیست که چه و چه کردهای. نگر که چقدر گشاد داری و چقدر قبض داری، قطعاً قبض جزای معصیت است و بسط جزای طاعت است.»(مولانا، فیه ما فیه)
عارفان از پیلهی خود بیرون آمدهاند تا پروانهی گلهای عشق شوند. عشق به آنها «امکان یک پرنده شدن» داده است. فراموشی خود برای درآغوش گرفتن دیگری لازم است و همزمان شادیآور:
«یک قدم از «خود» فراتر نِه، تا شادیها بینی.»(روضه الفریقین، مؤمل بن منصور شاشی)
آن نفسی که باخودی یار چو خار آیدت
وان نفسی که بیخودی یار چه کار آیدت
آن نفسی که باخودی بستهی ابر غصهای
وان نفسی که بیخودی مه به کنار آیدت
آن نفسی که باخودی یار کناره میکند
وان نفسی که بیخودی باده یار آیدت
آن نفسی که باخودی همچو خزان فسردهای
وان نفسی که بیخودی دی چو بهار آیدت
(غزلیات شمس)
منبع: عقل آبی