
خداقوتی بر سپید پوشان!
نویسنده: کتایون محمودی
( روز شمارحادثه)
گزارش نویسی های من و درج حال و احوال منطقه ، ارتباطم را با بسیاری برقرار کرد، حالا در تمام ایران دوستانی دارم که با چشم های من ، منطقه را می بینند، با گوش های من می شنوند و با غم و اندوه من ، شاد و غمگین می شوند
پل میان این زمین لرزیده با تمام ایران شده ام و مطالبم به چند زبان محلی ، برایم مردم ترجمه می شود واین مصمم می کند که تا آخر بمانم و باشم .
امروز پای روایت پزشکی هستم که هر روز ، برای کنترل سلامت منطقه ، به روستاهای سرپل می رود .
شب حادثه ، کشیک ندارد و برای استراحت به خوابگاه برمی گردد…
هنوز خوب حالش جا نیامده که از همکارانش در بیمارستان به او زنگ می زنند که به حضورت نیاز هست و باید برگردی، او هم دوباره راهی بیمارستان می شود .
هنوز یک ساعت از حضورش نگذشته ، که پنجره و سقف و دیوار و تخت ها ، شروع به لرزیدن می کنند….آن جنان شدید که بیمارستان فرو می ریزد ….برق قطع می شود و صدای فریاد مریض های بستری ، با شکستن و ترک خوردن دیوارها ، قیامتی را ترسیم می کند که هرگز در هیچ کتاب و فیلمی ندیده بود …..
آن چه بر این پزشک جوان گذشته و آن شب از خاطر نرفتنی ، با فروریختن سقف اتاقش در خوابگاه ، شاید تجربه ی سال اول خدمتش را تلخ ترین ، خاطره ی زندگیش کند.
وقتی بعد از چند روز به خوابگاه بر می گردد، سقف را روی تختش آواره شده می بیند و ایمان می آورد که حکمتی در بازگشت بی شیفت در بیمارستان بوده که : خدا خواسته او زنده بماند!
تکرار چراهایی بی پاسخ ، مرور هر لحظه ی زلزله ، فریاد و جیغ کودکان بستری زیر دیوار مانده، همه و همه ، چیزهایی است که دعا می کند از ذهنش بپرد!
تلاش پزشکان وپرستاران و دیگر کادر پزشکی ،نباید مورد غفلت واقع شود ، چند روز بی استراحت و بی وقفه کارکردن ، بسیاری از آن ها را دچار ضعف و بی بنیه ای کرد ….
پزشکی که مطبش را تعطیل کرده بود و گمنام و نابلد به جاده زده بود ، پزشکی که از ناف تهران و با یک محموله وسایل پزشکی ده ساعت ، رانندگی کرده بود وراست و از روی جی پی اس ، خودش را به کوییک رسانده بود ،
پزشکی که با مواد ضدعفونی کننده و ترکیب چند تای آن ها ، برای شستن توالت های سطح شهر ، بی هوش شده بود ….
پزشکی که با گرفتن دست مریض بد حالش و بدرقه اش تا اتاق عمل ، تصویر مهربان ترین را کشیده بود …
پزشکی که صورت کودکان را می بوسید و نوازش می کرد و پا به پای مادر فرزند مرده ، گریه می کرد …..
پزشکی که مریض را تا رسیدن ویلچر و چرخ ، کول می گرفت ….
پزشکی که گوشه ای ، با دست لرزان و چشم های پر اشک ، مرده ها را می پوشاند …..
پزشکی که …….
پزشکی که……
نمی خواهم گزارش هایم ، فقط یک شرح خشک باشد.
من با تمام لحظه های حضور با قامتی در خود فروریخته ، کنار مردم بودم ….
برای تمام لحظه هایی که هرکس به زبانی ، روایتش می کرد ، من قلبم آوار می شد و می مرد ….
ولی زنده می شوم که بنویسم ….بنویسم برای خراسان و زاهدان و تبریز و شیراز و اصفهان ، که بر مردمم چه گذشت…….