
درسی از کودکی
وقتی کارنامه ی از بالا تا پایین بیست کلاس اولی ام را به دایی نشان دادم، یک سکه پنج ریالی به من داد که برایم معنای خاصی داشت، آن پنج ریالی، یعنی: کلی خوردنی و پز شاگرد اولی…..
پسردایی ام ، همکلاسم بود ؛ ولی آن قدر خنگ بود که سر کلاس روم نمی شد باهاش حرف بزنم…
چند روز کارنامه ی من روی دیوار کوبیده شد ، تا این که پسر دایی حسود ، از دق دلی آن را پاره کرد و انگار تمام سواد مرا هم با خودش مچاله کرد.
من هم به تلافی، با ذغال روی تمام دیوارهای حیاطشان ، فحش و بد و بیراه نوشتم….تنبل، خنگ، بدبخت ، رفوزه….
خر تنبل گاو، از خجالت شده آب...
عصر دایی برگشت و شکایت دیوارنویسی من ، از طرف اهالی خانه به او رسید….چند ساعتی خودم را قایم کردم.
دایی ، اما با صدای بلند از من خواست که به حیاط بروم….
کمی خجل از کارم، به حیاط رفتم.
صورتش مهربان نبود، اخم کرده بود و با آن عبوسی هم ، من دوستش داشتم.
منتظر تنبیه شدم!
دایی نگاهم نمی کرد و این خودش بدترین تنبیه بود، هروقت رویش را می چرخاند ، آرزو می کردم کف دستم ترکه بنشاند تا آفتاب صورتش را دریغ کند!
با صدایی که بوی همیشه نمی داد، گفت: زیر همین فحش ها ، ده بار آفرین بر عارف بنویس!
ده بار؟
آن هم ، آفرین بر عارف؟
گریه ام گرفته بود، دلم می خواست صدترکه انار ، توی دست هایم بزند ، ولی این جمله را نگوید.
با التماس نگاهش کردم، صورتش را برگرداند…
یک لحظه عارف را دیدم…چشم هایش می درخشید و پوزخندی گوشه ی لب هایش بود….کاش می توانستم خفه اش کنم!
بنویس!
این صدای دایی بود….. مقاومت فایده نداشت.
با ذغال پررنگ، ده بار نوشتم : آفرین بر عارف!
وقتی جمله ی دهم را نوشتم ، بغضم ترکید و محکم خودم را بغل دایی ام پرت کردم، دست های دایی نوازشم کرد.
وقتی آرام تر شدم ، به من گفت: یک آدم با سواد ، با کارنامه ی معدل بیست ، به کسی فحش نمی دهد. نمره هایش صفر می شود.
آن روز، برای همیشه یادم ماند که اگر هم کسی را فحش می دهم ؛ ادیبانه ….هرگز از کلمات سبک و کوچه بازاری و چاله میدانی، حتی برای فحش، استفاده نکنم.
یادش بخیر کودکی و آموخته هایی که چون نوشته ای بر سنگ، همیشه می ماند.
گرچه گاهی یادم می رود و خودم ، خودم را تنبیه می کنم!
نویسنده: کتایون محمودی / روزنامه نگار
منبع: دانشنامه اسلامی تبیین