
زندگی در مناطق زلزله زده کرمانشاه
نویسنده: کتایون محمودی
طی این چند روز از اوضاع قصرشیرین غافل و تقریبا بی خبر بودم .
منبع کسب خبر، برادرم بود که جزوه هیات امنای مسجد اهل سنت است، بنابراین تصمیم گرفتیم که ازنزدیک هم خودمان، شاهد میزان خسارت و آسیب باشیم.
از کرمانشاه که راه افتادیم ،هوا سرد و ما مجبور شدیم پالتو بپوشیم .
یقین داشتم که هوای قصر، حالا مطبوع و دلپذیر است. بین مسیر دیگر آن ازدحام کامیون و خودرو، وجود نداشت. فقط تریلرها در حال حمل کانکس به منطقه بودند.
نزدیک سرپل که رسیدیم، شهر در هالهای از غبار فرورفته بود.
وارد شهر که شدیم، فهمیدیم که کار خاکبرداری محلهها، خصوصا محله ( فولادی) را شروع کردهاند.
به برادرم زنگ زدم، مشغول تخلیه خانه و پیدا کردن مدارک بودند، تا کار آواربرداری را شروع کنند..
توقف کوتاهی در سرپل داشتیم و به طرف قصرشیرین راه افتادیم.
هوا آفتابی و گرم بود، پالتوها را در آوردیم. نخل ها از دور نمایان شدند، بوی خوب کالیتوس همه جا را پر کرده بود …
وقتی به زادگاهم وارد شدیم، حال خوبی داشتم ، دوره ای از زندگیم را توی این شهر، جا گذاشته بودم … زیباترین قسمت از عمرم که حاضر نبودم از ذهن شهر پاکش کنم.
چادرهای هلال احمر در مسیر ورودی و بلوار اصلی شهر، برپا بود.
به طرف مسجد اهل سنت رفتیم، برادرم آن جا بود.
صدای گوش نواز اذان فضا را پرکرده بود … برادرم از ما خواست که محوطه داخل مسجد را ببینیم. مسجد ترکهای عمیقی برداشته بود، یک طرف دیوارهایش فرو ریخته بود و باد پردههای سبز را به بازی گرفته بود .
زخم مسجد، حالم را بد کرد. با این جراحت عمیق، ولی مردم در صفهای نماز کنار دیوارهای ترک برداشته، منظرهی آشنایی را برایم تداعی کرد…. تصویر مسجد حلب و صف نمازگزاران با دلهای غمگین و حزن منارهی بر زمین افتاده که دل انسان را به درد میآورد.
ماموستا عادل، پیشنماز مسجد از همسرم (ماموستا علی صالحی) خواست تا برای مردم صحبت کند.
بعد از نماز، همراه برادرم به دیدن محلههایی که از زلزله آسیب دیده بود، رفتیم.
شهر به علت نوسازی و استحکام خانهها ، آسیب جدی ندیده بود. کمی خوشحال بودم که مردم قصرشیرین، بعد از تجربهی تلخ جنگ، از هجوم زلزله در امان مانده بودند…خانهها ترک برداشته بود، ولی کمترین میزان خسارت را تحمل کرده بود ….
این چند روز از طرف کاک حسن امینی، مامور جمع آوری نام کودکان یتیم و زنان بیوه، که در حادثه چنین بلایی سرشان آمده بود، شده بودیم …ماموریت را به برادرم سپردیم و دوباره راهی سرپل شدیم.
بوی لیموترش و این هوای خوب، دل نمی کندم که از شهر برویم ،ولی مجبور بودیم، باید به ریجاب هم سری می زدیم.
بین راه، وقتی دوباره وارد سرپل شدیم، به خانه برادرم هم سری زدیم که برای آواربرداری آمادهاش میکردند… تمام زندگی بیست و چند سالهی برادرم چند گونی کوچک شده بود که دلم را فشرد، زن برادرم نگاه با حسرتی به خانه و وسایل پودر شده انداخت و گفت:
خدا را شکر که بچههایم سالم هستند…
با خاطری مکدر، آنها را ترک کردیم و به سوی ریجاب رفتیم .
طی این مدت، یک بار به ریجاب رفته بودم، آن هم موقعی که با دوستان استانداری، روزهای اول حادثه را تجربه میکردیم .
زلزله، ریجاب را لرزانده بود، تخریب و آسیب در روستای زرده و شالان زیاد بود. جاهای دیگر اما، خسارت جانی نداشت.
خانواده ماموستا، هنوز به خانههای آسیب دیده و ترک برداشته اشان، برنگشته بودند… میترسیدند که با ریشتر کمی بر سرشان آوار شود! حق هم داشتند این ترکها خودش تهدید بود …
مردم توی باغها ، چادر زده بودند… اگر روزهای عادی و فصل تابستان بود، شاید بهترین فرصت برای بچهها بود ، تا یک دل سیر بازیگوشی کنند، ولی سوز سرما و محیط باغ، نوک دماغ هایشان را قرمز کرده بود ….چند تایی هم سرفه میکردند که علامت خوبی نبود ..
همیشه حاشیهی حوادث ، کمتر به چشم می آید و از توجه ها ، دور می ماند ، ولی ریجاب و مردمش هم ، به کمک نیاز داشتند و این ها باید دیده می شد ….
بین این همه نگرانی برای زندگی در این فصل سال، میان باغ و تهدید سلامتی بچه ها و زنان ، روشن کردن آتش و پختن غذا و چای با هیزم ، برایم خوشایند بود …چای دودی صفایی داشت!
امیدوارم بودم گزارشم را کسانی بخوانند که همه چیز زلزله را با خواندنش لمس کنند …سرما را ، دست ها و صورت های یخ کرده را حس کنند و زندگی میان چادری که سرما نیمه های شب ، امانش را می برد …..
شب از راه می رسید و ما برای بازگشت به کرمانشاه، راه افتادیم .
وقتی از جاده ی تا کمر در گل فرورفته ، خودرو را بیرون بردیم ،هرگز تصورش را نمی کردیم که وسط مسیر ، رفیق نیمه راه شود و دستانمان را توی پوست گردو بگذارد ، ولی چنین شد و ما پنج کیلومتری ماهیدشت ، متوقف شدیم .
از زمان زنگ زدن و کمک خواستن ما ، تا سر رسیدن ماشین امداد خودرو، دو ساعت معطل شدیم!
این شعار خنده دار و بیمسما ، روی نیسان یدک کش امداد خودرو هم بین بهت ما ، پارادوکس مضحکی شد تا دیگر اعتماد کنیم که شعار ها در کنارمان زندگی می کنند و در حد یک شعار می مانند..
(هیچ کس ، در جاده نمی ماند)
وقتی به خانه رسیدیم، ایمان آوردم که: هیچ جا خانه خود آدم نمی شود و تازه داغ دلم تازه شد که مردم چطور زیر چادر دوام بیاورند …..
کاش آقایان امیدوار دولت امید ، یک شب بین جاده بمانند و زلزله را تجربه کنند و چند روز زیر چادر زندگی کنند تا بفهمند مردم این منطقه ، چقدر نجیب هستند و صبور ….