
من از خدا ميترسم
يكي از مردان نيك ميگفت: وارد مصر شدم، در آن جا آهنگري را يافتم كه آهن را با دستش از آتش بيرون ميكرد و روي سندان[1] پشت و رو ميكرد و هيچ گونه درد و ناراحتياي احساس نمينمود؛ در دلم گفتم: اين شخص بندهاي نيك و صالح است كه آتش بر وي تعرض و تجاوزي ندارد.
پس به نزديكش رفتم و سلام كردم، پاسخ سلامم را داد.
به او گفتم: سرورم! به آن ذاتي كه بر تو به دادن اين كرامت احسان نمود، برايم دعا كن.
مدتي گريه كرد و بعد گفت: اي برادر من! سوگند به خدا من چنان كه تو پنداشتي، نيستم.
ـ اي برادر من! اين كاري كه تو انجام ميدهي، كسي جز افراد صالح بر انجام آن قدرت و توانايي ندارد.
ـ اين كار داستاني شگرف دارد.
ـ اگر مناسب ميداني كه مرا از آن ماجرا باخبر سازي، پس چنين كن.
ـ بله، روزي از روزها در اين مغازه نشسته بودم و مكرر به من نوعي مدهوشي و جنون دست ميداد؛ ناگهان زني كه زيباروتر از آن نديدهام، رو به روي من ايستاد و گفت: آيا به نزدت چيزي هست كه به خاطر خدا به من بدهي؟
چون نگاهي به او كردم، فريفته و عاشقش شدم و به او گفتم: آيا ميتواني همراه من به خانه بيايي و آن جا به مقداري به تو ميدهم كه تو را كافي باشد.
زن رفت و مدتِ درازي ناپديد شد و بعد برگشت و گفت: اي برادر ! نياز مرا به آن چه كه گفتي، وا ميدارد.
گفت: مغازه را بستم و او را به خانه بردم.
ـ اي مرد! من بچههاي خردسالي دارم كه آنها را به حالتِ گرسنگي شديد وا گذاشتم.
عهد و پيمان داد، من هم مقداري از دراهم را به او دادم. دراهم را برداشت و رفت و تا مدتي ناپديد شد و سپس برگشت، او را به داخل خانه آوردم و در را قفل كردم.
ـ چرا اين كار را كردي؟
ـ از ترس مردم!
ـ چرا از پروردگار مردم نميترسي؟
ـ او آمرزنده و مهربان است.
سپس براي همبستري به سويش رفتم و نزديك شدم، ولي او را در حالي يافتم كه مانند تكان خوردنِ شاخهي خرما بُن در روز توفاني، به خود ميلرزيد و اشكها بر گونههايش ميغلتيد.
ـ اضطراب و گريههايت براي چيست؟
ـ به خاطر ترس از خداي عزوجل.
من با شنيدن اين سخن از كنارش برخاستم و همهي آن چه نزد من بود، را به او دادم وگفتم: اي زن! من هم به خاطر ترس از خدا، ترا رها ساختم.
آن زن برايم دعا كرد كه در دنيا و آخرت آتش مرا نسوزاند.
نويسنده: أبوالفرج عبد الرحمن بن علي بن محمد بن علي بن الجوزي (كتاب: المواعظ و المجالس، صص:220ـ219.)
ترجمه: عبدالستار حسين بر