نویسنده: فریدون سپری
ابوحنیفه نعمان بن ثابت بن زوطی بن ماه در سال ۸۰ هجری در کوفه به دنیا آمد و در سال ۱۵۰ در بغداد درگذشت. ابوحنیفه از حماد بن ابیسلیمان اشعری فقیه کوفی به مدت ۱۸ سال فقه و حدیث را آموخت و از محضر ابراهیم نخعی، علقمه بن قیس، و شعبی هم برای آموختن فقه بهرهمند شد. امام نَوَوی در «تهذیب الأسماء واللغات» میگوید: ابوحنیفه از امام عاصم قرائت قرآن را فراگرفت. وی چهار تن از اصحاب نبیص؛ انس بن مالک، عبدالله بن اوفی در کوفه، سهل بن سعد ساعدی در مدینه، ابوطفیل عامر بن وائله را در مکه درک نمود ولی از آنان چیزی نیاموخت. گویند عصر عبدالله بن انس الجهنی، عبدالله بن الحارث بن جزء زبیدی، جابر بن عبدالله، معقل بن یسار، عایشه بنت عجرد، سهل بن سعد، ثابت بن خلاء بن سوید، ثابت بن یزید، عبدالله بن بصره، محمود بن ربیع و عبدالله ابن جعفر ابوامامه را نیز درک کرده است. حوزه فقهی کوفه بر خلاف حوزه مدینه به قیاس و رأی توجه میکرد و تبعیت صرف از حدیث را به فکر و رأی، مبدل کرد هر چند خود نیز در برابر حدیث صحیح و متصل السند، تسلیم میشد به هر حال دوری از مرکزیت مدینه، و آشنایی با روشهای گوناگون صاح بنظران صحابه و تابعین، این دو قلمرو حدیث و قیاس را از هم متمایز ساخت.
مخالفان به ابوحنیفه اعتراض کردند که او، رأی و اجتهاد را در استنباط حکم به کار میگیرد و عمل به حدیث را کنار گذاشته است، ابوحنیفه در پاسخ گفت: مردمان عجیبی هستند، مرا متهم میکنند که فقط به رأی حکم کردهام، در صورتی که چنین نیست، جز با توجه به سنت هیچ فتوایی ندادهام.
ابوحنیفه میگوید: برای استنباط احکام، نخست به کتاب خدایتعالی مراجعه میکنم، اگر نتوانستم از کتاب خدا و سنت پیغمبرص حکمی را استنباط کنم از گفتههای صحابه بهره گرفته، بقیه را رها مینمایم.
درایت، قوه استنباط، تیزهوشی، احاطهی بر معانی و مفاهیم آیات، و پویایی در تشخیص احادیث صحیحه، ابوحنیفه را در تمامر ادوار فرهنگ فقاهت، شاخص و ممتاز گردانیده است. آبی که از سرچشمه علم امام ابوحنیفه جاری شد، شطی ایجاد کرد که به حاصلخیزی سرزمین فقه و مبانی حقوق اسلامی انجامید و همه طلیعهداران حوزه فروع این دین الهی، یکی پس از دیگری از آن سیراب شدند و بنیه درخت تنومند و شجره طیبه صدور احکام، استحکامی درخور تقدیر پیدا کرد.
نبوغ ابوحنیفه زمانی به نهایت رسید که از استادانش پیشی گرفت و توانست نحله مستقلی را پایهگذاری کند و حوره فقاهت را در مسیری قرار دهد که با تکیه بر کتاب و سنت، محوریت کلام خدا را در اجتهاد خویش بپذیرد و اجماع و قیاس را در خدمت کتاب و سنت به کار گیرد و تعریف جامع و مانعی برای برای اجتهاد بیابد و جوامع رو به رشد اسلامی را از تشتّت آراء و افکار نابسامان و انحرافی نجات دهد.
ابوحنیفه هیچگاه بدون تحقیق و تفحص، حدیثی را نمیپذیرفت و به اندازهای در این زمینه دقت میکرد که جای هیچ نوع شک و شبهه را باقی نمیگذاشت. میگوید: اگر حدیثی از پیغمبرr به ما برسد، آن را به کار می بندیم و اگر از صحابه باشد در پذیرفتن آن مختاریم، و اگر از تابعین باشد با آن مقابله میکنیم.
امام سپس ادامه میدهد که: به خدا قسم هر که بگوید که ما قیاس را بر نصّ مقدم داشتهایم، صحت ندارد، و درباره اینکه آیا بعد از نصّ به قیاس نیاز هست؟ اظهار میدارد که: نخست به کتاب خدا عمل میکنیم، سپس به سنت. پس از آن به نظریات صحابه که در آن متفق القول باشند، و اگر در قضیهای اختلاف کرده باشند، در صورتی که بین دو حکم، علتی یافت شود با استفاده از قیاس، حکمی را بر حکم دیگری ترجیح میدهیم تا معنی روشن گردد.
ابوحنیفه از تابعین است زیرا عصر صحابه را درک کرده است و با تمام وجود کوشیده است که از حریم قرآن و سنت دفاع کند و اصل قیاس، استحسان و عرف را به خدمت کتاب و سنت به کار گیرد و خود و شاگردان بنامش، چندین هزار مسئله اساسی را حل کردند و درهای ادراک و استنباط را به روی دیگران گشودند و اجتهاد را رونق بخشیدند. شاگردان ابوحنیفه از قبیل ابویوسف، حسن شیبانی، زفَر و دیگران در ترویج و اشاعه مکتب ابوحنیفه مردانه کوشیدند و جهات فکری و عملی اسلامی را، به جهانیان شناساندند. آنچه ابوحنیفه را به شهرت رسانیده است تنها اجتهاد پویا و قوه ادراک و استنباط او و شاگردانش نیست، بلکه امام ابوحنیفه با تمام مکرها و نیرنگهایی که حکومتهای اموی و عباسی درباره او به کار بردند که شغل قضا را بپذیرد، تسلیم اراده آنان نشد و بند و زنجیر و شلاق زندانبانان و کارگزاران زورگو را به جان خرید و از عقاید و آراء خویش سرباز نزد؛ چنانکه یزید بن عمرو بن هبیره حاکم اموی کوفه از وی خواست که شغل قضا را قبول کند و امام همچنان پذیرفتن این سمت، خودداری کرد و یزید چنان خشمگین شد که دستور داد در مدت ۱۱ روز ۱۱۰ تازیانه به او بزنند و امام با صلابت رأی و استحکام فکر، همه را تحمل کرد. عاقبت از جور حکام ستمگر اموی به مکه گریخت و حدد ۶ سال در آنجا به تدریس فقه و حدیث پرداخت و با روی کار آمدن عباسیان به بغداد برگشت و این بار هم به علت نپذیرفتن منصب قضا، چندین بار به زندان رفت. میگویند: منصور عباسی برای اینکه امام ابوحنیفه را وادار کند که کار قضا را بپذیرد، او را به بغداد احضار کرد و دستگیر ساخت و منصور سوگند یاد کرد که قضاوت را به او بقبولاند و ابوحنیفه هم سوگند خورد که قبول نکند که در آن جلسه ربیع حاجب حضور داشت و به ابوحنیفه گفت: آیا متوجه هستی که در مقابل قسم منصور شما هم سوگند یاد میکنی؟! ابوحنیفه در جواب گفت: امیرالمؤمنین در پرداخت کفاره قسم از من تواناتر است. منصور بار دیگر درخواستش را تکرار کرد ابوحنیفه به او گفت: من صلاحیت قضاوت را ندارم. منصور گفت: دروغ میگویی! ابوحنیفه گفت: با نسبت دادن دروغ به من، حکم عدم صلاحیتم را برای احراز قضاوت صادر کردی، چون اگر دروغگو باشم به درد این کار نمیخورم، زیرا دروغگو نمیتواند قاضی باشد و اگر راستگو هستم امیرالمؤمنین را گفتهام که صلاحیت قضاوت را ندارم. منصور از این پاسخ سخت خشمگین شد دوباره او را به زندان فرستاد. بعد از آنکه چند بار او را زندانی و آزاد میکرد، مجدداً میخواست با تهدید، شغل قضاوت را بپذیرد. این بود که ابوحنیفه به خلیفه گفت:ای منصور از خدا بترس! کسی را به کار گمار که از خدایتعالی بترسد به خدا من در حالت آرامش قابل اعتماد نیستم پس چگونه در خشم مورد اعتماد هستم؟ روایت میکنند که ابوحنیفه همچنان در زندان بماند تا وفات یافت. در تاریخ امام یافعی آمده است که امام به امر منصور در زندان مسموم شد و درگذشت. اکثر مسلمانان هندوستان، پاکستان، بنگلادش، ترکیه، افغانستان و آسیای مرکزی و قسمتی از شرق ایران تابع مذهب حنفی میباشند.
استادان ابوحنیفه
روزی ابوحنیفه به دیدار منصور خلیفه عباسی رفت. عیسی بن موسی در حضور او بود. عیسی درباره ابوحنیفه به منصور میگوید: این، دانشمند جهان امروز است. آنگاه منصور خطاب به ابوحنیفه میگوید: یا نعمان علم را از که آموختی؟ ابوحنیفه در جواب میگوید: از اصحاب عمر، و آنها هم از عمر، و از اصحاب علی، و آنها هم از علی، و از یاران عبدالله بن عباس و آنها نیز از عبدالله که در زمان خودش کسی از او عالمتر نبود. منصور با اشاره به جواب ابوحنیفه در جواب منصور گفته است: علم را از ابراهیم فراگرفتهام که او نیز آن را از عمر بن خطاب، علی بن ابیطالب، عبدالله بن مسعود و عبدالله بن عباس آموخته است و منصور گفته است، آفرین بر تو درست میگویی، درود خدا بر استادان پاک و مبارک تو باد.
مشهورترین استادان ابوحنیفه، حماد بن ابیسلیمان اشعری، فقیه کوفی متولی در سال ۱۲۰ هجری میباشد. که ابوحنیفه دربارهاش چنین میگوید: در معدن علم و فقه قرار گرفتم با اهل آن همنشینی کردم و فقیهی از فقهای آن را برگزیدم». وی مدت ۱۸ سال نزد «حماد» به تحصیل فقه و حدیث اشتغال داشت و از محضر ابراهیم نخعی و شعبی هم برای فراگیری فقه استفاده نمود، تا اینکه بعد از چهل سالگی مستقلاً توانایی تدریس در مسجد کوفه را پیدا کرد.
در کتاب «تهذیب الاسماء واللغات» نَوَوی، به اسامی افرادی برخورد میکنیم که ابوحنیفه از آنها کسب فیض نموده، و یا آنها را بهرهمند ساخته است، که یکی از آنها «امام عاصم» یکی از قراء هفتگانه میباشد که قرائت قرآن را به ابوحنیفه یاد داده است…
ابوحنیفه چون عصر صحابه را درک کرده است جزء تابعین به شمار میرود، وی از چند نفر از صحابه که میتوان آنها را استادان وی نامید نقل حدیث کرده است از جمله: انس بن مالک، عبدالله بن انس الجهنی، عبدالله بن الحارث بن جزء زبیدی، جابر بن عبدالله، عبدالله بن ابیاوفا، واثله بن الاسقع، معقل بن یسار، ابوطفیل، عامر بن وائله، عایشه بنت عجرد، سهل بن سعد، ثابت بن خلاد بن سوید، ثابت بن یزید بن سعید، عبدالله بن بصره، محمود بن الربیع، و عبدالله بن جعفر ابوامامه.
تدریس ابوحنیفه
… ابوحنیفه تا مرگ استادش «حماد» او را تنها نگذاشت و از وفاداریش نسبت به استاد کاسته نشد. میگوید: تصمیم داشتم که مستقلاً جلسه تدریس را تشکیل دهم، شبی برای این کار از خانه خارج شدم، ولی به محض اینکه با استاد برخورد نمودم، شرمم آمد و از این کار منصرف شدم. بعدها شرایطی به وجود آمد که ابوحنیفه برای نخستین بار جلسه تدریس را تشکیل دهد و آن هم چنین بود که «حماد» ضرورتاً به انجام مسافرتی پرداخت و از ابوحنیفه خواست تا بازگشت وی از مسافرت، کلاس درست را اداره نماید، ابوحنیفه خواهش استاد را پذیرفت. در مدت تدریس، شصت سؤال از ابوحنیفه شد که به همه آنها جواب داد و جوابها را نیز یادداشت کرد، و چون «حماد» از سفر بازگشت ابوحنیفه جواب سؤالات را به نظرش رسانید. «حماد» از شصت سؤال، چهل فقره را تصدیق نمود و مخالفت خود را هم با بیست جواب دیگر با ذکر دلایل برای ابوحنیفه بیان کرد. این رویداد باعث شد تا ابوحنیفه بیشتر در کار خویش دقت نماید.
پس از وفات «حماد» ابوحنیفه به تدریس فقه پرداخت و استعدادش را به کار انداخت. بیشتر شاگردانش افراد پختهای بودند که میتوان آنها را «شاگردان کبار» نامید.
روزی یک نفر در مجلس «وکیع بن الجراح» فقیه مشهور، خطایی را به ابوحنیفه نسبت داد، «وکیع» گفت: چگونه ممکن است ابوحنیفه با داشتن دستیارانی چون «ابییوسف» و «زفر» در قیاس و «یحیی بن ابیزائده» و «حفص بن غیاث» و «حبان و مندل» در به خاطر سپردن حدیث، و «قاسم بن معن» در آگاهی به زبان عرب، و نیز داود طایی و فضیل عیاض در وارستگی، مرتکب خطا شود؟ بدیهی است کسی که چنین همنشینانی داشته باشد خطا نمیکند، و اگر خطایی هم مرتکب شود او را از خطا باز میدارند.
گفته وکیع میرساند که همنشینان ابوحنیفه، افرادی بصیر و آگاه به علوم مختلف بودهاند که توانستهاند اشتباهات احتمالیش را تصحیح نمایند. و همچنین دلالت دارد بر اینکه ابوحنیفه از علم و دقت فراوانی برخوردار بوده که چنان شاگردانی در مجلس درس و افتایش حضور یافتهاند.
شاگردان ابوحنیفه
در کتاب چهار امام اهل سنت و جماعت به نقل از «الفهرست»، «الأئمه الأربعه»، «وفیات الاعیان» ابن خلکان و «الاعلام» زرکلی، درباره شاگردان ابوحنیفه مطالبی آمده است که خلاصهای از آنها را نقل میکنیم:
شاگردان برجسته ابوحنیفه که در گسترش فقه و مذهب وی بر دیگران برتری دارند عبارتند از:
۱- ابویوسف: وی در سال ۱۱۳ هجری به دنیا آمد و در سال ۱۸۲ وفات نموده است… ابویوسف نخست به مدت هفت سال شاگرد «ابن ابیلیلی» بود. سپس به خدمت ابوحنیفه شتافت و در نتیجه کسب فیض از او، به صورت فقیهی دانشمند درآمد و توسط مهدی و هادی و رشید خلفای بنیعباس به سمت قاضی انتخاب شد.
او در کار قضاوت از آگاهی و تجربه و توانایی خود بر طبق احکام سود برده و رأی خود را بر مبنای حدیث پایهگذاری کرد و کتابهای زیادی را در عبادات، معاملات و حدود نوشته است که مشهورترین آنها کتاب «الخراج» میباشد….
کتابهای دیگری هم دارد از قبیل «الآثار» و «الرد علی سیر الاوزاعی فیما خالف فیه اباحنیفه». ابن ندیم هم کتابهای دیگری به ابویوسف نسبت داده است. و آنها عبارتند از: «کتاب الصلوه، کتاب الزکاه، کتاب الصیام، کتاب الفرائض، کتاب البیوع، کتاب الحدود و…».
۲- ابوعبدالله محمد بن حسن شیبانی (۱۳۲-۱۸۷): شیبانی مدت زیادی شاگرد ابوحنیفه بود، پس از وی نزد ابییوسف، سفیان ثوری و اوزاعی به شاگردی پرداخت و نیز از امام مالک بن انس، فقه الحدیث و روایت را آموخت شیبانی مردی بوده خویشتندار، کریم و دارای عزت نفس. در حدود شصت کتاب نوشته است… که «الـمبسوط» از همه آنها مشهورتر است.
۳- زفر بن الهذیل (۱۱۰-۱۵۸ ﻫ): پدر زفر عرب و مادرش ایرانی بوده، وی پیش از ابویوسف و محمد بن حسن شیبانی نزد ابوحنیفه درس خوانده و در قیاس کار کرده است، کتاب ننوشته ولی نظریات استادش را شفاهاً انتشار دادهاست.
۴- حسن بن زیاد لؤلؤیی کوفی: ابوعلی حسن بن زیاد لؤلؤیی کوفی متوفی در سال ۲۰۴ هم از شاگردان و یاران ابوحنیفه به شمار میرود. شهرتش بیشتر به کسب روایت حدیث میباشد. در کوفه سمت قضاوت را داشته و این کتابها از اوست: «أدب القاضی، الخصال، معانی الأدیان، النفقات، الخراج، الفرائض، الوصایا، الـمجرد والامانی…».
باید دانست که ابوحنیفه برای مذهبش کتابی تألیف نکرده، ولی شاگردانش مخصوصاً ابویوسف، و محمد در مذهب او به تألیف کتابهایی پرداختهاند و با توجه به احادیث نبوی بین فقه حنفی و فقه اهل مدینه که بر مبنای سنت پایهگذاری شده بود، رابطهای برقرار ساخته و مذاهب استاد خویش را استحکام بخشیدند.
دیگر شاگردان ابوحنیفه، هلال الرأی، خصاف، صاحب کتاب «الحیل» و کتاب «الواقف» و ابوجعفر الطحاوی صاحب کتاب «جامع الکبیر» و ابوالحسن کرخی و ابوعبدالله گرگانی و علی بن محمد بزدوی مؤلف کتاب «الأصول» و ابوبکر کاشانی مؤلف «بدایع الصنایع فی ترتیب الشرایع» و میرغینانی مؤلف «الهدایه» شایان ذکرند. کتاب هدایه از معتبرترین کتب فقهی حنفی است که از چهار جزء تشکیل یافته و شرحها و حاشیههای فراوان دارد.
اصول مذهب ابوحنیفه
ابوحنیفه میگوید: برای استنباط احکام، نخست به کتاب خدایتعالی مراجعه میکنم، اگر نتوانستم از کتاب خدا و سنت پیغمبرص حکمی استنباط کنم از گفتههای صحابه بهره گرفته و بقیه را رها مینمایم و به قول دیگری عمل نمیکنم. سپس اضافه میکند: اگر حدیثی از پیغمبرص به ما برسد آن را به کار می بندیم و اگر از صحابه باشد در پذیرفتن آن مختاریم و اگر از تابعین باشد با آن مقابله میکنیم….
چنانچه به تجزیه و تحلیل مذهب ابوحنیفه بپردازیم میبینیم که گذشته و آینده اصولی را به شرح زیر مورد توجه قرار داده است.
نخست- آسان گرفتن در عبادات و معاملات: ابوحنیفه معتقد است که هرگاه جسم یا لباس نجس شود شستن آن با هر مایع پاکی از قبیل گلاب و سرکه که بتواند نجاست را برطرف نماید جایز است و آب را تنها مایع پاککننده نمیداند. همچنین میگوید: هرگاه کسی بخواهد در شب تاریکی نماز بخواند ولی با کوشش زیاد نتواند جهت قبله را درست تشخیص دهد و در غیر جهت قبله نماز بخواند، نمازش درست است. هر چند بعداً متوجه اشتباه خویش گردد. در زکات هم جایز میداند که به جای جنس، بهای آن پرداخته شود، و همچنین در زمینی که مسلمان آن را تصاحب نماید، لازم نیست که خراج و یک دهم را با هم از درآمد آن بپردازد، بلکه پرداخت یکی از آنها را واجب میشمارد، و در معاملات جایز میداند که ثمر درخت را قبل از رسیدن خریداری کنند.
چنین گفتههایی میرساند که بر خلاف بعضی فقها که معتقد به سختگیری هستند ابوحنیفه در احکام، خواهان سهولت و آسانی برای مردم میباشد.
دوم- جانبداری از فقرا و ضعفا: برای کمک به مستمندان، ابوحنیفه زکات را بر وسایل زینتی طلا و نقره واجب میداند، و نیز معتقد است که اگر بدهی بدهکار به اندازه داراییش باشد، زکات بر وی واجب نیست، تا کمکی باشد به حال بدهکار.
سوم- تصحیح تصرفات انسان به قدر امکان: ابوحنیفه میکوشد تا کسی را که شرایط تصرف صحیح را داشته باشد، وی را در کارهای خود مختار نماید، مثلاً میگوید: کودک عاقل و اهل تمییزی که هر چند به سن رشد نرسیده باشد اگر اسلام بیاورد، مانند اسلام آوردن یک انسان کبیر قابل اعتبار است. همچنین تجارت وصی را با مال یتیم در صورتی که مصلحت یتیم ایجاب نماید، جایز میداند.
چهارم- رعایت حرمت انسان: ابوحنیفه این اختیار را به ولی زن بالغ و رشید نمیدهد که به میل خودش او را به عقد ازدواج مرد دلخواه خویش درآورد، و اگر مردی دختر بالغش را به عقد کسی درآورد، ولی دختر راضی نبود چنان ازدواجی صحیح نیست دیگر اینکه ابوحنیفه شهادت یک مرد و دو زن را در ازدواج به جای دو مرد قبول دارد، و شهادت بعضی از اهل ذمّه را علیه بعضی دیگر جایز میشمارد.
پنجم- اختیارات دولت نماینده امام: ابوحنیفه از حق امام یعنی، حاکم شرعی میداند که به متقضای مصحلت در غنایمی که مسلمانان از سرزمینهای فتح شده به دست میآورند دخل و تصرف نماید. و این حق را برای امام قایل است که به هر وسیلهای که ممکن باشد مجاهدین را به جنگ تشویق نماید. مثلاً برای پیروزی مسلمانان به کسی که در جنگ، کار معینی انجام دهد، سهم معینی را از بیتالمال اختصاص دهد. دیگر اینکه از حق امام میداند که زمین موات را در اختیار کسی بگذارد که میخواهد آن را آباد نموده و مورد بهرهبرداری قرار دهد و ولایت بر لقیط (بچه سر راهی) و اجرای قصاص را برایش از اختیارات امام میداند.
چنان قواعد مناسبی است که ابوحنیفه را سزاوار لقب (امام اهل رأی) گردانیده، جای شگفتی نیست که وی بسیار اجتهاد نموده و در جایی که نصّ (کلام صریح) وجود نداشته به قیاس عمل نموده است. چنانکه میدانیم استادانش هم (حماد و نخعی) از فقهای سرشناس اهل رأی بودهاند.
ابوحنیفه در چنان فرصتی، تنها به استفاده از اهل رأی قانع نشده، بلکه در جوار آن با آراء فقهای مختلفی چون عطاء بن ابیرباح، عکرمه بنده آزاد شده ابن عباس، نافع بنده آزاد شده ابن عمر، زید بن علی و امام جعفر صادق هم آشنا شده است.
مضافاً اینکه در زمان ابوحنیفه افرادی بودند که حدیث را از بر میکردند و تنها به ظواهر آن توجه نموده و از معانی آن سر درنمیآوردند، اما ابوحنیفه با داشتن زیرکی و استعداد در استنباط احکام، به غواصی در اعماق دریای معانی احادیث میپرداخت، بدون آنکه معارضهای با نصّ داشته باشد، با برداشت صحیح از حدیث به مردم استفاده میرسانید….
فقه حنفی بیش از سایر مکاتب فقهی برای عقل و ادارک آدمی ارزش قایل است. جاحظ میگوید: بسا انسان، پنجاه سال در فقه و تفیسر اشتغال نموده و با فقها نشسته و از آنها آموخته و تمرین کرده باز میبینیم درخور قضا و فتوا و صدور حکم نمیباشد، ولی در مدت یک سال که فقه حنفی یا مانند آن را میخواند و به اصول فقه آشنا میشود، لایق مقام قضا و حکومت یک شهرستان میگردد، چند روزی آموختن فقه حنفی مطابق چندین سال تعلم فقه دیگران است.
ابوحنیفه و سیاست
ابوحنیفه فقهی آگاه و مسئول و آزاده بود، او هیچگاه در برابر سلطه و قدرت امویان و عباسیان تسلیم نشد و از تصدی مسند قضاء در عهد مروان اموی و منصور عباسی سرباز زد و یکصد و ده تازیانه «یزید بن عمرو بن هبیره» کارگزار امویان در عراق را به جان پذیرفت و عاقبت از ستم و جور هیأت حاکمه اموی به مکه گریخت و حدود شش سال در مکه به تدریس فقه و حدیث پرداخت و با روی کارآمدن عباسیان به بغداد برگشت و به علت خودداری از پذیرفتن مسند قضاء، چندین بار به زندان افتاد.
در کتاب ارزشمند چهار امام اهل سنت و جماعت در این باره چنین آمده است: «یزید بن عمروبن هبیره در زمان امویان از طرف مروان، کارگزار عراق بود، وی از ابوحنیفه خواست تا قضاوت کوفه را به عهده بگیرد، اما ابوحنیفه از قبول پیشنهاد یزید سرباز زد. یزید به خاطر این سرپیچی یکصد و ده ضربه شلاق را در یازده روز به ابوحنیفه زد، ولی ابوحنیفه از نظر خویش برنگشت، و یزید را ناگزیر ساخت تا از تقاضایش دست بردارد. به روایتی دیگر، یزید تقاضایش را تکرار ننمود در به جای آن از ابوحنیفه خواست تا تولیت بیتالمال را عهدهدار شود، که ابوحنیفه آن را هم قبول نکرد.
ابوجعفر منصور اول، خلیفه عباسی متوجه شد که ابوحنیفه با وی موافق نیست، خواست تا به تدریج از ماهیت قلبی وی آگاهی یابد ولی ابوحنیفه با حاشیه رفتن در خلال درسها و گاهی انتقاد از کارهای قاضیها، و عدم همکاری با دولت، عقیده و نظر خویش را آشکار میساخت. این رفتار ابوحنیفه، کینه را در دل منصور ایجاد کرد و درصدد برآمد که بر وی دست یابد، و این کار هم وقتی ممکن شد که ابوحنیفه را به بغداد احضار نموده و دستگیر ساخت. علت دستگیری هم این بود که ابوحنیفه پیشنهاد منصور را نیز برای تعهد شغل قضاوت نپذیرفت. منصور قسم خورد که قضاوت را به وی بقبولاند، و ابوحنیفه هم سوگند یاد کرد که قبول نکند. در آن جلسه «ربیع حاجب» حضور داشت و به ابوحنیفه گفت: آیا متوجه هستی که در مقابل قسم منصور شما هم سوگند یاد میکنی؟
… ابوحنیفه در جواب گفت: امیرالمؤمنین در پرداخت کفاره قسم از من تواناتر است. خودداری ابوحنیفه از پذیرفتن شغل قضاوت باعث شد تا منصور برای مدتی او را به زندان بیندازد. منصور بار دیگر درخواستش را تجدید نمود و ابوحنیفه ضمن رد پیشنهاد منصور، به او گفت: من برای قضاوت شما صلاحیت ندارم. منصور گفت دروغ میگویی… ابوحنیفه گفت: با نسبت دادن دروغ به من، حکم عدم صلاحیتم را برای احراز قضاوت صادر کردی، چون اگر دروغگو باشم به درد این کار نمیخورم، زیرا دروغگو نمیتواند قاضی باشد، و اگر راستگو هستم امیرالمؤمنین را گفتهام که صلاحیت قضاوت را ندارم.
چون منصور از جواب به ابوحنیفه بازماند، دوباره او را به زندان فرستاد، بعد از آنکه چند بار او را زندانی و آزاد میکرد، مجدداً با تهدید میخواست که شغل قضاوت را بپذیرد. این بود که ابوحنیفه به خلیفه گفت:ای منصور از خدا بترس: کسی را به کار بگمار که از خدایتعالی بترسد، به خدا من در حالت آرامش قابل اعتماد نیستم، پس چگونه درخشم مورد اعتماد هستم.
روایت میکنند که ابوحنیفه همچنان در زندان بماند تا وفات یافت.
بعضی از وصیتهای ابوحنیفه
وصیت اول- این وصیت خطاب به بزرگترین شاگرد و یارانش ابویوسف یعقوب بن ابراهیم میباشد که سرمشقی برای رفتار سلطان و مردم به شمار میرود. به علاوه راه پیروزی در آموزش و انتخاب اخلاق پسندیده را به شاگردانش نشان داده و او را از ارتکاب اعمال خلاف برحدر داشته است….
«زینهار در هر وقت و حالی نزد سلطان نروید مگر اینکه برای حاجتی علمی از شما دعوت به عمل آورد، زیرا آمد و رفت زیاد با وی از احترام شما میکاهد. وقتی که در حضور سلطان هستی انگار که در میان آتش به سر میبری، دوری از چنان آتش به نفع شماست. زیرا تو را میسوزاند و آزارت میدهد. بدان که آنچه را سلطان برای خودش میخواهد به دیگران روا نمیدارد. سعی کن وقارت را نزد عامه حفظ کنی، به کودکان محبت کن، و به پیران هم احترام بگذار. چون پیغمبرص فرموده: «مَنْ لَمْ یوقّر کَبِیرَنَا، وَ لَمْ یَرْحَمْ صَغِیرَنَا فَلَیْسَ مِنَّا» یعنی: «کسی که پیران ما را احترام نکند و بر کوچکتران ما رحم نیاورد، از ما نیست».
در بازارها و مساجد چیزی نخور. از کوزههای آب عمومی و نیز از دست سقّاها آب ننوش. لباس حریر و ابریشم مپوش، چون به فخرفروشی و غرور منتهی میشود. پیش از تأمین مایحتاج زن، ازدواج مکن، نخست علم بیاموز، دوم از لحاظ مالی خود را تأمین نما، و آنگاه ازدواج کن، زیرا اگر هنگام آموختن علم، به کسب مال بپردازی نمیتوانی علم را دنبال کنی.
بدان که ازدواج پیش از علم، وقت شما را هدر میدهد، چون زاد و ولد زن و تکثیر عائله و تلاش برای امرار معاش آنها، تو را از تحصیل باز میدارد.
فرمان خدا را اطاعت کن و امانت را بپرداز، از نصیحت و راهنمایی همگان دریغ مدار. به مردم احترام گذاشته و آنها را خوار مشمار. در معاشرت با دیگران احترام متقابل را مورد نظر قرار بده. و در وقت دیدار با مردم از طرح مسایل علمی کوتاهی مکن، اگر کسی از تو سؤال کرد، در حدود سؤالش به وی جواب بده، تا دچار تشویش نشود.
اگر به خاطر ثروت، علم را رهاکنی، دچار فقر خواهی شد، چنانکه خدایتعالی میفرماید:
﴿وَمَنۡ أَعۡرَضَ عَن ذِکۡرِی فَإِنَّ لَهُۥ مَعِیشَهٗ ضَنکٗا﴾ [طه: ۱۲۴].
«و هر کس از ذکر ما روی گرداند در این دنیا زندگی برایش سخت خواهد بود».
با شاگردانت مانند فرزندانت برخورد نما، تا آنها را بیشتر در کسب علم تشویق نمایی. مناقشه و مجادله با عوام و اشخاص فرومایه، آبرویت را میریزد. به هنگام ذکر خدا، حتی از پادشاه هم تجلیل مکن.
در نهان و آشکار با خدای خودت یکسان باش. دانشمند وقتی کارش روبراه میشود که ظاهر و باطنش یکی باشد. اگر سلطان تشخیص دهد که صلاحیت کاری را داری قبول مکن، مگر اینکه بدانی که به خاطر مقام علمیت چنان سمتی را به تو میدهد، و نیز بدانی که اگر آن را قبول نکنی و به کسی واگذار مینماید که به ضرر مردم تمام میشود.
زینهار، از روی ترس در مجلس بحث و مناظره، صحبت نکنی، تا دچار لکنت زبان و پراکندهگویی نشوی.
در راه رفتن، متانت خود را حفظ کن، و از شتابزدگی در کارها بپرهیز، و اگر کسی از پشت سر صدایت کرد، جواب مده، چون حیوانات را از قفا صدا میزنند.
به هنگام صحبت کردن صدایت را بلند مکن، آرام باش. زیاد حرکت مکن تا ثبات شما به مردم محقق شود.
در حضور مردم از ذکر خدا کوتاهی مکن، تا سرمشقی برای آنها باشی. بعد از نمازها، وردی را بخوان که در آن آیات قرآنی وجود داشته باشد. خدا را به خاطر اینکه صبر و نعمتهایی را در شما به ودیعه گذاشته، سپاس کن. و روزهایی را در هر ماه برای گرفتن روزه برگزین، تا دیگران هم از شما پیروی نمایند.
مراقب نفس خود باش، و در راه علمی بکوش که در دنیا و آخرت تو را به کار آید. از یاد مرگ غافل مباش، و برای استادان و دیگر کسانی که از آنها بهره علمی گرفتهای از خداوند طلب بخشایش کن. و بر تلاوت قرآن دوام کن، با خودپرستان و اهل هوی و هوس جز برای هدایت به دین معاشرت مکن.
در جوار خانه سلطان سکونت منما، و عیب همسایگان را فاش مکن، زیرا آنها نزد شما بسان امانت هستند.
به طور کلی عیبپوش باش، و اگر کسی با شما مشورت کرد، تدبیر کارش را تا حدودی که آگاهی داری بنما، زیرا چنان کار موجب خشنودی خدا خواهد بود این نصیحت را از من بپذیر. انشاءالله در دنیا و آخرت تو را به کار آید.
از بخل و حسد بپرهیز، زیرا بخالت، آدمی را رسوا میسازد، طمعکار و دروغگو و دو به هم زن مباش، بلکه در تمام کارها جوانمرد باش. سعی کن همیشه لباس سفید بپوشی. استغناء قلب داشته باش، اگر نیازمند هم باشی عزت نفس را از دست نده، زیرا کسی که بیهمت باشد، مقام خود را تنزل میدهد. با دیوانگان و کسانی که آداب مناظره و احتجاج با اهل علم را نمیدانند صحبت مکن و نیز از مذاکره با افراد خودخواه که میخواهند با طرح مسایل نزد مردم به خودنمایی بپردازند، بپرهیز. زیرا آنها میکوشند تا تو را از رو ببرند، و هر چند حق به جانب هم باشی به شما التفات نمیکنند.
در محاکمه سلاطین حضور به هم نرسان مگر اینکه چنانکه سخن گفتی در مقابل حق تسلیم شوند، زیرا اگر در حضور شما کار خلافی انجام دهند و نتوانی از آن جلوگیری کنی، مردم فکر میکنند که در مقابل اعمال ناروای سلاطین، حقالسکوتی گرفتهای، در جلسه علمی از خشم بپرهیز.
از دعای خیرت مرا فراموش مکن، و این اندرزها، را که در جهت مصلحت شما و دیگر مسلمانان ایراد کردهام از من بپذیر….
وصیت دوم- این سفارش ابوحنیفه خطاب به شاگردانش یوسف بن خالد السمتی است که میخواست برای آموزش فقه اهل کوفه و اقوال استادان آنها به بصره برود، که قسمتهایی از آن چنین است:
بدان که هرگاه به توده مردم بدی کردی، با شما به دشمنی برمیخیزند، هر چند پدران و مادرانت باشند و نیز اگر با آنها نیکی کردی، هر چند با شما بیگانه باشند، نسبت به شما چون پدر و مادر خواهند شد.
بر شماست که مدارا و صبر و شکیبایی داشته و دارای رفتار نیک و گذشت باشی. اگر توانایی داری لباس تازه و تمیز بپوش، و از وسیله نقلیه مناسب استفاده کرده، عطر استعمال کن. از همه دیدار کن، حتی آنها که به دیدارت نمیآیند. و نیکی کن هر چند با شما بدی هم کرده باشند، با گذشت باش و کارهای روا را تبلیغ کن. و آنچه را که برایت زیان دارد واگذار و از تقصیر کسی که به شما عنایت نکرده درگذر.
حق را ادا کن، و هرگاه یکی از برادران دینیت بیمار شد، از وی عیادت کن. تا میتوانی محبت خود را نسبت به دیگران آشکار کرده و با صدای رسا به همه سلام کن.
تکلیفت از مردم باید به حد توانایی آنها باشد، و راضی باش به چیز مشروعی که برای خودشان میخواهند. با آنها از روی حسن نیت رفتار کن و صادق باش، و از خودپسندی بپرهیز. به عهدت وفا کن هر چند با شما پیمانشکنی کرده باشند. امانت را باز پس بده هر چند که به شما خیانت کرده باشند. به وفا و تقوی پای بند باش و با اهل ایمان معاشرت کن….
مراکز مهم فتوا و طریقه اهل رأی
«در تمام قرن اول بر اثر اجتماع صحابه و تابعین در مدینه، مرکز مهم فتوا آن شهر بوده است لیکن از اوایل قرن دوم، عراق نیر در این باب مرکزیت و اهمیتی کسب کرد و گروهی از فقهای صاح بنظر در آن دیار ظهور نمودند و همین دوگانگی مراکز علم فقه، باعث ایجاد دو روش ممتاز در آن علم گردید، یکی به نام طریقهی اهل حدیث و دیگر به نام طریقهی اهل رأی و قیاس که پیروان هر یک از این دو روش را از آغاز کار تا مدتهای مدید با یکدیگر مشاجرات و مباحثات متمادی بود، و این امر، خود منجر به تألیف کتب متعدد گردید.
ابوحنیفه پیشوای اهل رأی
پیشوای اهل رأی، ابوحنیفه نعمان بن ثابت زوطی، از اصل، فارسی است. جدش زوطی در کابل و به قولی در «نساء» و خود ابوحنیفه در کوفه به سال ۸۰ هجری ولادت یافته و در بغداد به سال ۱۵۰ هجری درگذشته است. وی در اوایل عمر خود سرگرم مباحث کلامی بوده و با علماء کلام مراوده داشته است. از طرف دیگر بر اثر آنکه بزاز بود در امور عملی اجتماع هم وارد شده بوده و از حقیقت وضع اقتصادی و تجاری عهد خود اطلاع داشته است و با وجود تأیید و تقویتی که بنیالعباس از وی کردهاند تمایلی به علویین داشت و آنان را برای خلافت شایستهتر میدانست. از شاگردان مشهور او ابویوسف (م. ۱۸۲) قاضی القضاء هارون الرشید و صاحب تألیفات متعدد و از آن جمله کتاب «الخراج» است. دیگر محمد بن الحسن الشیبانی و دیگر زفر (م. ۱۵۸).
این شاگردان در پراکندن نظر و روش استاد خود اثر فراوان داشتهاند.
ابوحنیفه و قیاس
ابوحنیفه در قبول احادیث سختگیر بود چنانکه از مجموع احادیث، بیش از هفده حدیث متواتر را قبول نداشت و همین حالت او را مجبور میکرد که به قیاس و استحسان توجه کند.
علت عمده این نظر آن بود که وی اولاً مردی دقیقالنظر و سریعالانتقال بود و ثانیاً در آغاز امر با متکلمین و مباحث آنان آشنایی یافت و ثالثاً در محیط فارسی و عربی عراق که در تمام دوره ساسانی از مهمترین مراکز بحث و نظر در مسایل دینی بود تربیت شد و چون این محیط مانند مدینه مستعد اخذ احادیث و سنن صحاح از صحابه و تابعین نبود ناگزیر میبایست روش دیگری غیر از آنچه فقهای مدینه به آن توجه داشتند اتخاذ کرد. علاوه بر این پیش گرفتن روش قیاس، در فقه امری تازه نبود و پیش از ابوحنیفه هم برخی از رجال کم و بیش بدین امر توجه کرده بودند.
قیاس چیست؟
قیاس عبارتست از آنکه در شریعت حکمی برای امری معلوم باشد و بعد امور دیگری را که با آن، اتحاد در علت داشته باشند بر آن قیاس کنند و همان حکم را نسبت به آن امور صادر نمایند. این اصل بعداً توسعه یافت و بر تمام مواردی اطلاق شد که نسبت به آنها نصّی وجود نداشت و فقیه با قیاس بر موازین شرعی و مقتضیات دین، احکامی در باب آنها صادر میکرد. به این ترتیب قیاس به تدریج مرادف رأی قرار گرفت و رأی و قیاس یعنی آنکه فقیه بر اثر طول ممارست خود در احکام شرعیه این ملکه نفسانی را حاصل کرده باشد که بتواند با دقت در امور و علل و اسباب آنها احکامی که منطبق بر شریعت و سازگار با آن باشد نسبت به آنها صادر کند. پس شرط اصلی رأی و قیاس اجتهاد است. ابوحنیفه اگر نسبت به امری در قرآن و سنت رسولاللهص (مشروط بر آنکه ثقات آن را روایت کرده باشند) تصریحی نمییافت متوسل به اجتهاد میشد و بر همان سیرتی که گفتهایم میرفت و چون محیط عراق و فارس مستعد قبول این روش بود طریقه او به سرعت در این نواحی انتشار یافت».
کارنامهی امام ابوحنیفه (تدوین قانون اسلامی)
خلفای راشدین برای اداره امور جوامع اسلامی به قرآن رجوع میکردند و اگر در آن مطلبی نمییافتند که بر مبنای آن عمل کنند میکوشیدند که سنت رسول خداص را به کار برند و اگر در سنت نبوی حکمی نمییافتند به اهل شوری روی میآوردند، یعنی با اشخاص مؤمن و خردمند و پرهیزگار و مورد ثقه و اطمینان امت مشورت میکردند. و اهل شوری در بیان نظرات خویش کاملاًَ آزاد بودند.
پس از خلفای راشدین حکومت اسلامی در عصرهای اموی و عباسی وغیره به سلطنت تبدیل شد و ظهور ابوحنیفه در این مقطع با قلم توانای امام ابوالاعلی المودودی، دانشمند و مصلح بزرگ اسلامی معاصر چنین توصیف شده است:
«اما بزرگترین کارنامه امام ابوحنیفه که عظمت لازوال به تاریخ اسلامی بخشید، این بود که او این خلاء بزرگ را که بعد از خلافت راشده از سد باب شدن در مقابل شوری در نظام قانونی اسلام ایجاد شده بود به وسیله نیرومندی تمام خود، پر ساخت. ما به اثرات و نتایج آن قبلاً اشاره کردهایم: زیانی که با گذشت یک قرن از این وضع به میان آمده بود، آدم صاحب فکری آن را احساس میکرد، از یک طرف مرزهای حکومت اسلامی از سند تا اسپانیا گسترش یافته بود و ملتهای متعدد با داشتن تمدنهای جداگانه و رسوم مختلف و وضع زندگی جداگانه در سیطره فرهنگ اسلامی قرار گرفتند در داخل این محدوده، مسایل مالیاتی، بازرگانی، کشاورزی، صنعت و حرفه، عروسی و عقد، نکاح و مسایل قانونی و اداری و مقررات ارتشی، همه روزه به وقوع میپیوست. در خارج از کشور تمام دنیا با این سلطنت رابطه داشتند… و مسلمانان از اینکه دارای نظریه مستقل، اصول زندگانی و قانون اساسی بودند، ناگزیر میشدند همه این مسایل جدید را در پرتو نظام قانون، حل و فصل کنند.
نقیصه عدم قانون هماهنگ را خلفاء، استانداران، حکام و قضات همه احساس میکردند زیرا حل و فصل همهجانبه مسایل مختلف روز از توان و نیروی اجتهاد و معلومات انفرادی هر مفتی، حاکم، قاضی و رئیس اداره خارج بود و اگر به صورت فردی نیز به حل و فصل آن پرداخته میشد، جنگل وسیعی از قضاوتهای متضاد و متعدد تشکیل میشد. اما دشواری این بود که چنین ادارهای را حکومت میتوانست تأسیس نماید و حکومت به دست کسانی بود که خود میدانستند و احساس میکردند، حیثیت و وقار اخلاقی در میان مردم ندارند. گذشته از به صحنه کشیدن فقها، تحمل آنها برای اولیای حکومتی نیز کاری دشوار بود.
ابن المقفع در رساله «الصحابه» طرحی را برای پر کردن این خلاء به منصور ارائه کرد که خلیفه باید شورایی از اهل علم را تشکیل دهد که در آن علمای دارای طرز فکر مختلف گردهم آمده و درباره مسایل روز بحث و مذاکره کنند و سپس ابراز نظر نمایند و بعد از آن شخص خلیفه در مورد هر یک از مسایل حکم صادر فرماید.
اما منصور آنقدر ناآگاه نبود که اگر این حماقت را مرتکب شود فیصلههای او به منزله فیصلههای ابوبکر و عمر نخواهد شد و عمر فیصلههای او از عمر خود او بیشتر نخواهد بود.
در همچو شرایطی، امام ابوحنیفه راه جداگانهای را اتخاذ کرد و آن این بود که، بدون احتیاج به حکومت، مجلس غیر دولتی را برای وضع قانون (Privatelegislature) تأسیس نمود.
امام، عالم بر غیب نبود که قبل از وقت نتایجی را که در حقیقت بعد از وی در نیم قرن بعد به ظهور میرسد که مشاهده کند اما او و یارانش میدانستند و از شمایل اجتماعی مسلمانان آگاهی کامل داشتند و اوضاع عمر را در نظر گرفته بودند. او به عنوان یک انسان کامل و دوراندیش، درست پنداشته بود که میتواند این خلاء را پر کند.
شرکاء این مجلس شاگردان امام بودند که او آنها را برای تفکر درباره مسایل قانونی، کاوش کردن به روش علمی و استنباط کردن نتایج با دلایل، تربیت کرده بود. هر یکی از از آنها علاوه بر امام از اساتید بزرگ وقت، تعلیم قرآن، حدیث، فقه و سایر علوم مثل لغت، نحو، ادب، تاریخ و سیر را آموخته بودند. شاگردانش در علوم مختلف مهارت و تخصص داشتند، مثلاً یکی را در قیاس و رأی، مقام نمایانی حاصل بود، دیگری معلومات وسیعی در احادیث و فتاوی صحابهy و خلفا داشت و دیگری در علم تفسیر یا رشته خاصی از قانون یا در لغت و نحو ویا علم مغازی تخصص چنانکه امام درباره آنها فرموده:
آنها ۳۶ تناند که ۲۸ تن، استعداد و لیاقت قضا را دارند. ۶ تن برای اصدار فتوا اهلیت دارند، و دو تن برای قضا و فتوا دادن تربیت شدهاند.
الموفق بن احمد المکی (۵۶۸ ه ۱۱۷۲ م) درباره طریقه کار این مجلس مینویسد:
ابوحنیفه مذهب خود را با مشورت آنها (شاگردان فاضل خود) مرتب نموده است.
او یک یک مسایل را برای شاگردانش مطرح میکرد و جوانب مختلف آن را مورد بحث و مطالعه قرار میداد، آنچه در علم و فکر آنها بود میشنید و آنچه که نظر شخصیاش بود بیان میداشت. حتی برخی از اوقات بحث بر سر یک مسأله هفتهها، ماهها و یا بیشتر از آن را در بر میگرفت و بالاخره یک رأی و حکم بدست میآمد که آن را قاضی ابویوسف در کتب اصول درج میکرد.
ابن البزاز الکردری (صاحب فتوا بزازیه م ۷۲۷ ه ۱۴۲۴ م) مینویسد:
«شاگرد او پیرامون مسأْله بدون هراس به بحث میپرداخت و از نقطه نظر هر فن گفتگو مینمود، در این اثنا امام با خاموشی سخنان او را استماع میکرد. سپس هنگامی که امام دربارهی مسألهی مورد بحث سخنان خود را آغاز میکرد، سکوتی بر مجلس حکمفرما میشد که گویی جز او کسی دیگر آنجا حضور ندارد».
عبدالله بن مبارک میگوید که یک بار در آن مجلس بر سر مسألهای سه روز متواتر بحث صورت گرفت روز سوم به وقت مغرب همین که بانگ الله اکبر طنین افکند این بحث به نتیجه رسید. ابوعبدالله یکی از شاگردان امام آرایی را که امام ابوحنیفه در مجلس بیان کرد به سمع حضار میرسانید.
چنانکه گفته خود وی چنین است:
«من اقوال امام را به او قرائت کرده به سمع او رسانیدم. ابویوسف (علاوه از ثبت کردن تصمیمگیریهای مجلس) اقوال خود را نیز درج میکرد. از این رو، من میکوشیدم که از اقوال او صرف نظر کنم و تنها اقوال امام را به سمع برسانم. روزی من اشتباه کردم و قول دیگری را نیز قرائت کردم. امام پرسید این قول دوم از کیست؟» (المکی) میگوید فیصلههایی که درین مجلس ثبت میشد تحت عناوین جداگانه به شکل کتب و فصول درآورده میشد و این کار در حیات امام ابوحنیفه انجام گرفت. ابوحنیفه نخستین شخصی بود که علم این شریعت را مدوّن کرد پیش از آن کسی این کار را انجام نداده بود….
درین مجلس همچنان که قبلاً از قول المکی گفتیم، هشتاد و سه هزار مسایل قانونی حل و فصل گردیده بود. در این مجلس فقط مسایلی که مردم و حکومت با آن مواجه بودند مطرح نمیشد بلکه صورتهای امکانی معاملات را فرض قرار داده آن را نیز مورد بحث قرار میدادند و راه حل آن را نیز جستجو میکردند تا اگر در آینده صورت جدیدی مشاهده گردید که تاکنون دیده نشده باشد در قانون راه حل آن موجود باشد. این مسایل تقریباً با هر شعبه قانون ارتباط داشت؛ قانون بینالمللی قوانین دستوری، حقوقی ارتشی، شهادت، عدالت، قوانین جداگانه برای هر شعبه زندگی اقتصادی، نکاح و طلاق و وراثت و غیره، معاملات شخصی، و احکام عبادات.
این همه عناوین را میتوان در فهرستهای کتبی که در این مجلس توسط امام ابویوسف/ و بعداً امام محمد بنحسن الشیبانی/ مرتب شدهاند، دریافت.
اثر این تدوین منظم قانون (Codification) این بود که فعالیتهای انفرادی مجتهدین، مفتیها و قضات از اعتبار ساقط شد.
از این رو چون این کار به محضر عام کشیده شد، عوام و حکام و قضات، همه به رجوع (به) آن مجبور شدند، زیرا این خواست عصر و زمان بود و مردم از دیر زمان خواهان آن بوند. چنانچه فقیه مشهور یحیی بن آدم (م ۲۰۳ ﻫ ۸۱۷ م) میگوید که در برابر اقوال ابوحنیفه بازار اقوال سایر فقها سرد و بیاهمیت گردید، علم او در مناطق مختلف پخش گردید و بر م بنای آن خلفاء، ائمه و حکام، حکم صادر میکردند و همه معاملات بر محور آن میچرخید. تا زمان خلیفه مأمون (۱۹۸-۲۱۷ ﻫ ۸۱۳-۸۳۳) وضع برین منوال بود تا اینکه یکی از فقهای رقیب ابوحنیفه به فصل بن سهل نخست وزیر پیشنهاد کرد که احکام منع استعمال فقه حنفی باید صادر گردد. نخست وزیر، اشخاص با استعداد و خبیر و دانا را گردهم آورده و در این زمینه به مشورت پرداختند. آنها به اتفاق گفتند: «این حکم قابل تنفیذ نیست و تمام کشور بر شما یورش خواهند برد. شخصی که به شما این پیشنهاد را کرده است ناقص العقل است.
نخست وزیر گفت من نیز با این تجویز موافق نیستم و امیرالمؤمنین نیز بر آن خشنود نخواهد شد.
بدین ترتیب این رویداد مهم تاریخی واقع گردید که قانون تدوین شده مجلس شخصی، تنها بر اساس اوصاف و نیروی اعتبار اخلاقی تدوینکنندگان آن، به عنوان قانون کشورها و سلطنتها شناخته شود. نتیجه دوم آن این بود که این قانون برای متفکرین اسلامی راه جدیدی برای تدوین قوانین اسلامی گشود».
ابوحنیفه و حدیث
امام اعظم که با طرح بزرگترین انقلاب فکری و فقهی توانست بر دنیای اسلام سیطره شگفتانگیزی پیدا کند و در زمان بسیار کوتاهی مشکلات عملی شرعی مسلمانان را حل نماید از پذیرفتن احادیث خودداری میکرد در حالی که در همان زمان امام مالک و پس از او، امام احمد حنبل در جمعآوری و فراگیری حدیث نبوی زحمتها کشیدند و رنجها بردند.
علامه محمد لاهوری شاعر و نویسنده آزاده مسلمان در کتاب «احیای فکر دینی در اسلام» درباره چگونگی پذیرفتن احادیث، نظر تحقیقی «شاه ولیالله» را چنین مینگارد:
«روش آموزش پیغمبرانه به عقیده شاه ولیالله، عبارت از این است که، به صورت کلی در شریعتی که به وسیله پیغمبری وضع میشود توجه خاصی به عادات و آداب و خصوصیات مردمی که آن پیغمبر بر آن مبعوث شده است، دیده میشود. ولی، پیغمبری که برای آوردن اصول کلی و جهانگیر فرستاده شده نه میتواند اصول گوناگون برای ملتهای گوناگون وضع کند و نه میتواند مردمان را واگذارد که خود برای خود قواعد رفتار و کردار وضع کنند. روش وی آن است که قوم خاصی را تربیت کند و تعلیم دهد، و آن قوم را همچون هستهای برای بنای یک شریعت کلی قرار دهد. با این عمل، وی اصولی را که شالودهی زندگی اجتماعی را تشکیل میدهند برجسته میسازد، و آنها را، با در نظر گرفتن رسم و عادت خاص قومی که بلافاصله در برابر وی قرار دارند، در حالات خاص مورد استعمال قرار میدهد. احکام دینی که از این راه فراهم میشود (مثلاً حدود شرعی که در مقابل جرایم معین میشود)، از لحاظی، مخصوص آن قوم است، و چون مراعات آنها به خودی خود هدفی نیست، نباید منحصراً آن همانها را عیناً در نسلهای آینده مورد عمل قرار دهند. شاید از همین لحاظ بوده است که ابوحنیفه، با بصیرت کاملی که نسبت به کلیت تعلیمات اسلامی داشت، عملاً از اینگونه احادیث استفاده نمیکرد. این حقیقت که وی اصل «استحسان» را به کار میبرد که مستلزم تفحص دقیق و کامل در اوضاع در احوال فعلی و در نظر گرفتن آنها در تفکر فقهی و دادن فتوا است، روشن میسازد که در نتیجه چه انگیزههایی وی به وضع فقهی خاص خویش رسیده بوده است. بعضی گفتهاند که ابوحنیفه از آن جهت از تمسک به حدیث خودداری میکرد که در زمان وی مجموعه مدوّنی از احادیث وجود نداشت. اولاً باید دانست که این ادعا درست نیست، چه مجموعه حدیث عبدالملک و زهری در زمانی تدوین شده که کمتر از سی سال پیش از مرگ ابوحنیفه نبوده است. و دیگر اینکه، اگر هم فرض کنیم که این مجموعههای حدیث، به ابوحنیفه نرسیده بود است در صورتی که وی داشتن چنین مدرکی را ضروری میدانسته، میتوانسته است مانند مالک و ابن حنبل که پس از وی برای خود مجموعه حدیثی فراهم آورده بودند وی نیز چنین کند. رویهمرفته، وضعی که ابوحنیفه در برابر اعتبار فقهی حدیث داشته، به نظر من کاملاً درست بوده است، و اگر آزادیگری جدید همچنان صلاح بداند که از استفاده از حدیث دست بردارد، کاری جز این نکرده است که از یکی از بزرگترین نمایندگان فقه در جهان تسنن پیروی کرده است. ولی انکار این امر هم ممکن نیست که علمای حدیث، با اصراری که به توجه دادن مردم به حالات خاص عینی داشته و در مقابل تفکر فقهی مجرد از آن به دفاع برخاستهاند، خدمت بزرگی به فقه اسلامی کردهاند. و با پژوهش بیشتری که عاقلانه درباره احادیث صورت بگیرد، و با همان روحی که پیغمبر اسلامص وحی خود را تفسیر میکرده است، عمل شود، هنوز امکان آن هست که کمک بزرگی به فهم ارزش حیاتی اصول حقوقی مندرج در قرآن بشود. تنها فهم ارزش حیاتی آنها است که ما را، در کوششی که برای تفسیر مجدد اصول اساسی میکنیم، مجهزتر خواهد کرد».
ابوحنیفه و قیاس
قیاس، منبع چهارم فقه است، علامه لاهوری درباره نقد و تحلیل علمی قیاس چنین میگوید:
«قیاس یعنی استفاده از استدلال در مسایل مشابه و مقایسه کردن آنها با یکدیگر است. چنان به نظر میرسد که مکتب ابوحنیفه، از لحاظ اوضاع و احوال اجتماعی و کشاورزی رایج در بلاد فتح شده اسلام، سوابق ثبت شدهای را در احادیث نیافته یا کم یافته بوده است. بنابراین تنها راه که در برابر پیروان این مذهب باز بوده آن بوده است که در تفسیرهای خود از احکام قرآن به عقل استدلالگر توسل جویند. ولی استفاده از منطق ارسطو، گرچه با اکتشاف اوضاع و احوال جدید در عراق مورد نظر بود، ظاهراً در مراحل نخستین تکامل فقه اسلامی زیانآور بوده است. وضع پیچیدگی زندگی را نمیتوان تابع قواعد خشک و سختی قرار داد که به صورت منطقی از عدهای از مفاهیم کلی به دست میآید.
مسأله حاکمیت و ابوحنیفه
امام ابوحنیفه در مسأله حاکمیت، خداوند را در جهان خلق، امر، و ماده و ماوراء آن، حاکم مطلق و خالق محض میداند، و پیامبران، حلقههای اتصالی بشر با خداوند که پیامهای الهی را به مردم و امت خویش رساندهاند. بنابراین شریعت الهی، قانون برتری است که جز پذیرفتن و عمل به احکام و دستورات آن چارهای وجود ندارد.
امام اعظم در این باره چنین میگوید:
«من هنگامی که حکم خداوند را در کتاب درمییابم آن را میپذیرم و هنگامی که درنمییابم پس از سنت رسول اللهص و آثار صحیح آن حضرت که از افراد مورد اطمینان نقل شده است پیروی میکنم و هنگامی که نه در کتاب خداوند و نه در سنت رسول اللهص حکمی درنمییابم در این صورت من از قول اصحاب پیامبرص (یعنی اجماع آنها) پیروی میکنم و (در صورت اختلاف آنها) قول هر صحابیای را که خواسته باشم میپذیرم و قول هر که را بخواهم رد میکنم اما جز اقوال آنها، قول کسی دیگری را نمیپذیرم… مانند دیگران پس همان طوری که اجتهاد حق آنهاست حق من نیز هست».
گروهی بر امام ایراد میگرفتند که: ابوحنیفه به احادیث توجهی ندارد و قیاس را بر حکم خدا و پیامبرص ترجیح میدهد در حالی که امام در زمینه رأی و قیاس بسیار با احتیاط عمل میکرد و با وجود قرآن و حکم پیامبرص هیچگاه به قیاس روی نمیآورد.
ابن حزم در این باره چنین میگوید:
«تمام اصحاب ابوحنیفه متفقالرأیاند که مذهب ابوحنیفه این بود که اگر حدیث ضعیفی نیز موجود باشد در مقابل آن، قیاس و رأی ترک کرده بشود».
منصور داونیقی خلیفه عباسی به او نوشت، شنیدهام که تو قیاس را بر حدیث مقدم میداری. امام در پاسخ او نوشت:
«امیرالمؤمنین آنچه به شما رسیده واهی و عاری از حقیقت است. من قبل از همه بر کتاب الله عمل میکنم، سپس بر سنت رسول اللهص بعد فیصلههای ابوبکر و عمر و عثمان و علی بعداً فیصلههای سایر صحابه را مقدم میشمارم. البته در صورتی که اختلاف باشد از قیاس استفاده میکنم».
امام در پاسخ به اتهام مغرضی میفرماید:
«به خدا آن شخص دروغ گفته و بر من افترا بسته که گفته است ما قیاس را بر نصّ، مقدم میشماریم آیا بعد از نصّ صریح، ضرورتی به قیاس میرود؟».
امامت فاسق و ستمگر
گروهی معتقدند که ابوحنیفه، امامت فاسق و ستمگر را جایز میشمارد در صورتی که حقیقت مطلب چنین نیست زیرا به شهادت تاریخ، ابوحنیفه چه در دوره اموی و چه در عصر عباسی هیچگاه نسبت به خلفاء و حکمرانان آنها، نرمش و همکاری و همگانی نشان نداده است و با نپذیرفتن مسند قضا تازیانه خورده و به زندان نیز افتاده است.
ولی امام میگوید که هرگاه حاکم، ستمگر و فاسق باشد و مقابلهی با او برای مسلمانان ممکن نگردد، نمیتوان از اقامهی نماز و انجام شعایر دینی جلوگیری کرد. او در الفقه الأکبر میفرماید: «ادای نماز در پشت سر هر مؤمن نیک و بد جایز است». و امام طحاوی در عقیدهی طحاویه ضمن تشریح این مسلک حنفی مینویسد: «حج و جهاد تحت اولی الامر مسلمانان تا روز رستاخیز ادامه خواهد یافت ولو نیک باشد یا بد. هیچ کاری این امور را نه میتواند باطل سازد و نه میتواند سلطه آن را قطع کند». امام ابوبکر الجصاص دانشمند معروف حنفی در احکام القرآن در این باره چنین میگوید:
«بعضیها گمان میبرند که امامت و خلافت فاسق نزد ابوحنیفه جایز است… این سخن اگر قصداً دروغ نیست، اشتباهی بیش نیست. و علتش شاید همین است که ابوحنیفه میگوید و نه تنها ابوحنیفه، که از فقهای عراق که اقوالشان معروف است، همه آنها میگویند که قاضی اگر خود عادل باشد ولو از جانب هر امام ستمگری مقرر شده باشد، فیصلههای وی به طور صحیح اجراء خواهند شد. و نماز به امامت این امامان فاسق با وصف فسق آنها جایز است. این مسلک به جایش کاملاًَ درست است. اما از این نباید استنباط کرد که ابوحنیفه امامت فاسق را جایز قرار دادهاست».
امام ذهبی و الموفق المکی، هر دو این قول امام ابوحنیفه را نقل کردهاند که: «امامی که از فی (خزینه عامه) استفاده ناجایز کند یا در حکم از ظلم کار گیرد امامتش باطل است و حکم وی جایز نمیباشد».
امام با تمام نیروی فکری و اجتماعی خود از نهضت زیدیان علوی، جانبداری کرد و در این راه زجرها و آزارها دید و هیچگاه حاضر نشد جهان آخرت را با مقام و منصب دنیا عوض کند. ربیع بن یونس، حاجب منصور بیان میکند که: «منصور، امام مالک، ابن ابیذئب و امام ابوحنیفه را فراخوانده بر ایشان گفت: «این حکومت را که خداوند تعالی در زمره این امت به من اعطا کرده نظرتان درباره آن چیست؟ آیا من اهلیت و صلاحیت آن را دارم؟».
امام مالک گفت: اگر تو اهل آن نبودی خداوند متعال آن را به تو تفویض نمیکرد».
ابن ابیذئب گفت: «خداوند هر که را بخواهد در زمین پادشاهی میدهد اما پادشاهی آخرت را به آنکه طالبش باشد و خداوند برایش توفیق دهد اعطا میکند. توفیق خداوند به تو میسر خواهد شد اگرتو از او اطاعت کنی، و گرنه در صورت نافرمانی او از تو دور خواهد بود. حقیقت اینست که خلافت از اجتماع اهل تقوی برگزار میگردد و شخصی که خود بر آن قابض شود تقوایی برای او نیست. تو و ایادیت از توفیق خارج و از حق منحرفید. اکنون اگر شما از خداوند سلامتی بخواهید و به وسیله اعمال نیکو تقرب آن ذات مقدس را حاصل نمایید این موهبت نصیبتان خواهد شد وگرنه شما خود مطلوب خود هستید.
امام ابوحنیفه میگوید هنگامی که ابن ابیذئب این سخنان را ایراد میکرد، من و مالک لباسمان را جمع کردیم که شاید اکنون گردن او قطع میشود و خون او لباسهای ما را گلگون میکند. بعد از آن خلیفه بهسوی امام ابوحنیفه متوجه شد و گفت شما چه نظری دارید؟ او در پاسخ گفت:
«متجّسس راه راست به خاطر دین، خود از اشتغال و غصه دور میباشد. اگر تو با وجدانت قضاوت کنی خواهی دانست که تو ما را به خاطر الله فرانخواندهای. بلکه میخواهی که ما از ارعاب و ترس تو سخنانی مطابق میل تو بگوییم تا در اذهان مردم جا بگیرد. حقیقت امر اینست که تو طوری خلیفه شدهای که بر خلاف تو حتی اجتماع دو تن از اهل فتوا برگزار نشده در حالی که خلافت از طریق مشورت و اجتماع مسلمانان برگزار میشود، متوجه باش که ابوبکر صدیقt شش ماه از فیصله کردن بازگشت تا اینکه بیعت اهل یمن به وی حاصل شد» پس از این حرفها هر سه برخاستند، منصور سه کیسه درهم به ربیع داده به نزد آنها فرستاد و دستور داد اگر مالک میخواست برایش بدهی اما اگر ابوحنیفه و ابن ابیذئب آن را قبول کردند گردنهایشان را قطع کنید. امام مالک این عطیه را پذیرفت. هنگامی ربیع نزد ابن ابیذئب رسید او گفت: من این مال را به شخص منصور نیز حلال نمیپندارم چگونه به خود حلال بدانم. ابوحنیفه گفت: اگر گردنم را قطع کنید به این مال دست نمیبرم. منصور با شنیدن این رویداد گفت: این بینیازی، خون آن دو را نجات داد».
تازیانه زدن استاندار عراق به امام ابوحنیفه به علت نپذیرفتن منصب قضا
در کتاب خلافت و ملوکیت امام ابوالاعلی درباره جریان تازیانه خوردن ابوحنیفه چنین آمده است:
«قبل از همه در عهد بنیامیه، استاندار عراق یزید بن عمرو بن هبیره او را مجبور به پذیرفتن مقام دولتی نمود. سال ۱۳۰ ﻫ بود زمانی که سیل مخالفتها علیه سلطنت اموی سرازیر شده بود و طی دو سال، حکومت اموی را سرنگون ساخت درین موقع ابن هبیره میخواست تا حمایت فقهای بزرگ را حاصل کرده و از نفوذ آنها بهرهبرداری نماید. چنانچه او ابن ابیلیلی، داود بن ابیالهند، ابن شبرمه و غیره را فراخوانده به پستهای مهم دولتی مقرر کرد. سپس ابوحنیفه را دعوت داده گفت: من مهر خود را به دست تو مینهم، هیچ حکم، نافذ نخواهد بود تا وقتی که بر مهر تو مزین نشود و هیچ مالی از خزینه بیرون نخواهد شد تا وقتی تو از آن توثیق نکنی و هنگامی که امام از پذیرفتن این مسئولیت ابا ورزید او را به زندان کشاند و بر ضرب شلاق تهدیدش کرد. سایر فقها به امام پیشنهاد کردند تا بر خود رحم کند، ما نیز ازین خدمت ناخشنودیم اما لاجرم آن را قبول کردهایم، تو نیز آن را بپذیر. امام در پاسخ گفت: «اگر او از من بخواهد که دروازههای مسجد واسط را برای او بشمارم نخواهم پذیرفت چه رسد به اینکه او میخواهد حکم قتل آدمی را تحریر دارد و من فرمان آن را مهر کنم. قسم به خدا من درین مسئولیت سهیم نخواهم شد». درین سلسله ابن هبیره خدمات دیگری به او تقدیم داشت و او همچنان انکار میورزید. سپس ابن هبیره حکم داد تا او را به مقام قاضی کوفه مقرر نمایند و سوگند یاد کرد که اگر ابوحنیفه از این عهده انکار کند من او را مورد ضرب شلاق قرار خواهم داد. امام در جواب، قسم خورد گفت: «ضرب شلاق او در دنیا از تعمیل کیفر در روز رستاخیز برایم بیشتر سهل است. قسم به خدا من هرگز قبول نخواهم کرد حتی اگر مرا قتل کند» بالاخره وی را (به) بیست الی سی ضربه شلاق محکوم ساخت و در بعضی روایات گفته شده که او را روزانه ده الی یازده شلاق میزدند اما ابوحنیفه بر انکار خود پابرجا بود. بالاخره به او اطلاع رسید که این شخص نزدیک به مرگ است. او گفت: آیا ناصحی نیست تا او را تفهیم کند که از من مهلت بخواهد، و هنگامی که این گفته ابن هبیره به امام ابوحنیفه رسید گفت: مرا رها کنید تا با یارانم به مشورت بپردازم، ابن هبیره با شنیدن این پیشنهاد او را از زندان رها ساخت و او نیز کوفه را به قصد مکه ترک کرد و از آنجا تا وقتی که سلطنت بنیامیه سرنگون شد بازنگشت».
تذکر
کسانیکه بدون آگاهی مغرضانه، حقایق را میپوشانند یا کتمان میکنند، لازم است به نحوه زندگی ابوحنیفه و سایر امامان مجتهد نگاه کنند که چگونه در سختترین شرایط نامساعد، اسلام و ایمان را با جاه و مقام و منصب دنیوی معاوضه نکردند و به آنچه که اعتقاد داشتند عمل نمودند، امام ابوحنیفه آنچنان از حکومت امویان متنفر بود که زندان و شلاق یزید بن عمرو بن هبیره را به جان قبول کرد و آن همه تحقیر و اذیت و آزار حکومتیان، نتوانست او را از مسیر حق و عدالت و آرمان آزدیخواهی اسلامی دور نماید! زیرا هواهای نفسانی و خزعبلات نمیتوانند بر ابرمردهای نفسشکن چیره شوند و کاخ معنویت و پاسداری از ارزشهای آنان را تسخیر نمایند و امام به ناچار از حوزه قدرت آنان بیرون میرود و به مکه مکرمه روی میآورد و در آنجا به تدریس و تفحص میپردازد.
عباسیان نیز هنگامی که به خلافت رسیدند کوشش کردند که امام را به گونهای به همکاری با خود وادار نمایند و نفس زکیه و برادرش ابراهیم از امام حمایت کامل و آشکار نمودند و منصور از این حمایت و جانبداری آنان، کینهای از امام در دل داشت و با طرح نقشهای او را به پذیرفتن منصب قضا مجبور ساخت و امام نپذیرفت، استاد علامه مودودی مینویسد:
«اما دست درازی به همچون شخص متنفذی برای منصور کار آسانی نبود، وی میدانست که قتل امام حسین چه نفرتی را در بین مسلمانان علیه بنیامیه ایجاد کرد و بر اساس آن اقتدار آنها به چه آسانی از بین رفت. از این رو او به عوض کشتن، بستن وی را به زنجیرهای آهنین، برای پیشبرد اهدافش بیشتر مناسب دید، او عهده قضا را بارها به این منظور پیشنهاد کرد که به سمت «قاضی القضاه» دولت عباسیه ایفای وظیفه نماید. اما مدت مدیدی این کار را به تعویق انداخت، بالآخره هنگامی که او زیاد اصرار میکرد اما در کلمات واضح، علل انکار خویش را به وی ارائه ساخت. باری در گفتگوی خود با لحن لطیفی با پوزش گفت: «برای قضا موزون نمیشود مگر شخصی که این توان را داشته باشد که قانون را بر شما و شاهزادگان شما و فرماندار ارتش شما بتواند اجرا کند. من این توان را در خود نمیبینم، هنگامی که مرا فرامیخوانید در بازگشتم روح پژمردهام بار دیگر جان میگیرد. باری دیگر گفتگوی شدید اللحنی صورت گرفت و طی آن وی خلیفه را مخاطب قرار داده گفت: «قسم به خدا اگر من به خشنودی، این عهده را بپذیرم لایق اعتماد تو نیستم چه رسد به اینکه با ناخشنودی آن را بپذیرم. اگر در موردی حکم من علیه تو باشد و بعد تو تهدیدم کنی که یا به فرات غرقت میکنم و یا اینکه حکمت را تعدیل کن، پس من مغروق شدن در فرات را بر تعدیل و تعویض حکمم ترجیح خواهم داد. همچنان اهل دربار تو نیز زیادند آنها میباید قاضییی داشته باشند که به خاطر تو رعایت آنها را نیز بکند. هنگامی که از این سخنان، منصور یقین حاصل کرد که این شخص به زندانی شدن درین قفس طلایی آمده نیست پس او را برملا مورد انتقام و سرزنش قرار داد، شلاقش زد، به زندانش افکند و فشارها و مصایب گوناگون عذابی بر وی وارد آورد. سپس در خانهای وی را تحت مراقبت قرار داد و در آنجا به قول بعضیها به مرگ طبیعی و به قول طبیعی دیگر به وسیلهی سمّ، زندگیاش خاتمه یافت».
عبرت تاریخ و آزاداندیشی و ابراز عقیده
مردان وارسته و نفس ستیز، معماران کاخ بلند آزادگیاند، آنان ستارههای فروزان آسمان معرفت الهیاند که به بلندای فاصلهشان با زمین خشک و تاریک وجودمان، نبردی آسمانی دارند تا تاریکی را بزدایند و خورشیدآسا فضای هستیمان را روشن نمایند.
اگر ابوحنیفه زندان و تازیانه و بیحرمتی را میپذیرد و جهان آخرت و نعمتهای جاویدانش را به زرق و برق و مقام و لذتهای نفسانی دنیا نمیفروشد، به حیات اتصالی معنویت الهی و فیض ربوبیت اندیشیده و با نیروی محرک عشق و ایمان، نفسانیات شیطانی را به بند کشیده است. تاریخ به ما میگوید: که آزادگان نمردهاند، و فرزانگان ستمگرشکن، حیاتیافتگان ابدی و سرکشان جام شراب الهیاند.
علامه مودودی با سندهای متقن، از این پیکار نفسانی و نبرد ابوحنیفه به هیأت حاکمه ترسیم زیبایی دارد:
«امام توأم با آزادی قضا در جامعه اسلامی و حکومت اسلامی به آزادی «ابراز عقیده» نیز اهمیت بسزایی داده بود که برای آن در قرآن و سنت، اصطلاح امر بالمعروف و نهی عن المنکر به کار رفته است. محض «ابراز عقیده» در نهایت میتواند ناروا باشد و میتواند فتنهانگیز، ضد اخلاق و دیانت و انسانیت نیز قرار گیرد که هیچ قانونی نمیتواند آن را برداشت کند. اما برحذر داشتن از نکوهیدهها و دعوت به نیکیها، یک ابراز عقیده درست است. و اسلام با به کار بردن این اصطلاح در کلیه صورتها و اشکال ابراز عقیده نه تنها آن را حق افراد جامعه قرار داده بلکه آن را به عنوان فرض آنها شمرده است.
امام ابوحنیفه اهمیت این حق و این فرض را سخت احساس کرده بود، زیرا در زمان وی در نظام سیاسی، این حق از مسلمانان سلب شده بود و مردم نیز در فرضیت آن نیز مُذَبْذَب بودند. در آن زمان از یک طرف «مرجئه» از طریق تبلیغ عقاید خویش مردم را به ارتکاب گناه جرأت میدادند، و از جانب دیگر «حشویّه» به آن قایل بودند که امر بالمعروف و نهی عن المنکر در مقابل دولت، فتنهای بیش نیست، و از طرف سوم دولت بنیامیه و بنیعباس از طریق قدرت، این روح را در مسلمانان میخشکاندند تا که آنها علیه فسق و فجور و ظلم و ستم امرا صدا بلند نکنند. از این رو امام ابوحنیفه به وسیله قول و عمل خود، برای زنده ساختن این روح و توضیح حدود آن سعی و تلاش نمود. الجصاص بیان میکند که امام در برابر پرسش ابراهیم الصانع (فقیه مشهور و متنفذ خراسان) فرمود که امر بالمعروف و نهی عن المنکر فرضی است، و او از سند عکرمه عن ابن عباس، این ارشاد رسولاللهص را ارائه داشت که «افضل الشهداء تنها حمزه بن عبدالمطلب است دوم، شخصی که در برابر امام ستمگر برخیزد و به نیکی امر کند و از بدی برحذرش دارد و برین اتهام کشته شود». این تلقین امام بر ابراهیم چنان اثر گذاشت که هنگامی که به خراسان برگشت ظلم و ستم ابومسلم خراسانی بانی سلطنت عباس (م ۱۳۶ ﻫ ۷۵۴ میلادی) و خونریزیهای ناحق وی را آشکارا مورد اعتراض و نکوهش قرار داد تا اینکه از طرف وی اعدام گردید».
در سال ۱۴۸ ﻫ ۷۶۵ م. اهل موصل، شورشی به راه انداختند، منصور قبل از این واقعه، از آنها تعهد گرفته بود که اگر بار دیگر دست به شورش زنند، خون و مالشان بر وی حلال خواهد بود، اکنون که آنها بار ثانی، شورشی برپا کردند منصور فقهای بزرگ را اعم از ابوحنیفه فراخوانده پرسید آیا از روی معاهده، خون و مال آنها بر من حلال است یا خیر؟ سایر فقها از این معاهده حمایت کردند و گفتند اگر آنها را مورد عفو قرار دهی مطابق عظمت تست وگرنه هر جزایی که برای آنها تعیین فرمایی میتوانی اجرا کنی.
ابوحنیفه خاموش بود، منصور گفت:ای شیخ، تو چه میگویی؟ او در پاسخ گفت: «اهل موصل آن را به تو مباح ساختند که از آن خودشان نیست (یعنی خون آنها) و تو با آنها شرطی بستی که حق بستن آن را نداشتی، بگو اگر زنی بدون نکاح، خود را برای کسی حلال پندارد پس آیا او حلال خواهد بود؟ اگر شخصی به کسی گوید: مرا قتل کن پس آیا قتل وی برای آن کس مباح خواهد بود؟».
منصور گفت: خیر، امام گفت: «پس تو از اهل موصل دست نگهدار، خون آنها برایت حلال نیست» منصور با شنیدن این سخنان با نارضایتی زیاد مجلس فقها را خاتمه داد، سپس ابوحنیفه را جداگانه فراخوانده گفت: «سخن، همان درست است که تو گفتی ما شما نباید فتوایی دهید که بر امامتان انگشت انتقاد متوجه شود و باغیها را همت افزایی باشد».
چنین آزادی اظهار رأی را وی در برابر دادگاهها نیز استعمال میکرد. اگر دادگاهی قضاوت ناقصی میکرد، اگر اشتباهی از قانون و ضابطه نیز در آن میبود. امام ابوحنیفه صراحتاً آن را ابراز میداشت. در نزد او احترام به عدالت به این معنا نبود که دادگاهها باید قضاوتها ناقص کنند. درین نقیصه وی باری تا مدت مدیدی از ارائه فتوا خودداری نمود.
در مورد آزادی رأی، وی تا این حد پیش رفته که میگفت: «اگر شخصی در برابر امامت و حکومت عادل، لب بگشاید و به امام وقت دشنام دهد یا به قتل وی مصمم شود، به زندان کشیدن و کیفر دادن وی برای امام جایز نیست. تا هنگامی که آنها عزم به شورش مسلحانه و یا تصمیم به اخلال امنیت نداشته باشند». در این مورد وی این واقعه حضرت علیt را به عنوان استدلال ارائه میداشت که در زمان خلافت وی پنج تن به اتهام دشنام دادن علنی به خلیفه در کوفه بازداشت شدند و بر یکی از آنها اتهام وارد شده بود که وی به قتل خلیفه تصمیم گرفته بود. علیt حکم رهایی آنها را صادر کرد، گفته شد که او تصمیم به قتل شما گرفته بود، حضرت علیt فرمود: «آیا او را بنابر ابراز این اراده به قتل برسانم؟»، گفته شد و این مردم دشنام میدادند. فرمود: «اگر شما خواسته باشید نیز میتوانید دشنام دهید». بدین ترتیب او در مورد مخالفین حکومت نیز از این عمل حضرت علیt استدلال کرد که او درباره خوارج گفته بود: «ما شما را از مساجد باز نخواهیم داشت، ما شما را از اموال مفتوحه محروم نخواهیم کرد تا وقتی که شما علیه ما به اقدام مسلحانه دست نزنید».
خطرناکترین اقدام امام در زمان منصور داونیقی
گفتیم امام ابوحنیفه در برابر حق، خود را مسئول میدانست و در شرایط و مواضع گوناگون با شهامت و شجاعت اسلامی از آن دفاع کرده است ولی اقدام عمده و خطرناکتر امام این بود که او حسن بن قحطبه سپهسالار اعظم و مورد اعتماد منصور را از نبرد با نفس زکیه و ابراهیم بازداشت. پدرش قحطبه شخصی بود که شمشیرش با حمایت از تدبیر و سیاست ابومسلم، سلطنت عباسی را بنیان گذاشته بود. پس از وفات وی پسرش حسن به سپهسالاری گماشته شد و منصور بیشتر از همه ژنرالهایش، او را مورد اعتماد قرار داد، اما وی طی اقامتش در کوفه، جذب امام ابوحنیفه گردید.
شخص مذکور باری به امام گفت: گناهانی را که من مرتکب شدهام (یعنی ظلم و ستمی که بر اساس دستور منصور انجام دادهام) همه به شما آشکاراند، آیا اکنون امکانی برای آمرزش گناهان من وجود دارد؟ امام در پاسخ گفت: «اگر به خدا آشکار است که تو از اعمالت نادمی و اگر در آینده برایت حکمی م بنی بر قتل یک مسلمان صادر شود و تو نسبت به قتل وی، کشته شدن خود را ترجیح دهی، و اگر با خدا عهد بندی که در آینده، اعمال گذشتهات را تکرار نخواهی کرد پس این برای تو، توبه است».
حسن این نصیحت امام را شنیده و با او میثاق بست. دیری نگذشت که مسأله قیام ابراهیم و نفس زکیه شدت گرفت. منصور به حسن دستور داد تا علیه آنها به نبرد پردازد، او برای مشورت به پیشگاه امام حاضر شد، امام فرمود: «الآن زمان آزمون توبهات فرارسیده اگر بر میثاقت پا بند و پابرجا باشی توبهات نیز تحقق مییابد، و الاّ بر آنچه قبلاً نیز انجام دادهای در پیشگاه خدا از تو پرسیده خواهد شد و آنچه را که الآن انجام میدهی کیفرش را خواهی دید» حسن توبهاش را تجدید کرد و به امام گفت اگر خونم ریخته شود باز هم به نبرد حاضر نمیشوم. چنانچه او نزد منصور رفت و به وی گفت: «امیرالمؤمنین! من برای انجام این کار نخواهم رفت، آنچه را که تا امروز به پیروی از دستورات شما انجام دادهام اگر در اطاعت خداوندی بود برایم کفایت میکند و اگر آن در معصیت خداوند باشد نباید بیش از این مرتکب گناه شوم».
منصور با شنیدن این سخنان سخت خشمگین شده و دستور بازداشت شدن وی را صادر کرد. حمید برادر حسن پیش آمد و گفت: «امسال چهره وی دگرگون شده، از این، معلوم میشود که به بیماری روانی مبتلا شده است. من جهت انجام این کار حاضرم» سپس منصور، افراد معتمد خود را فراخوند و پرسید که حسن از جمله فقها با کدام یکی از آنها نشست و برخاست و روابط دارد، برایش گفته شد که اکثر اوقات با ابوحنیفه نشست و برخاست و رفت و آمد میکرد.
شیخ فریدالدین محمد، عطار نیشابوری، عارف مشهور قرن ششم و اوایل قرن هفتم هجری که سلسله طریقتش به ابوسعید ابوالخیر رحمه الله علیهما میرسد. در آثار گرانبهایش بارها امامان چهارگانه را به خوبی میستاید، از جمله در «تذکره الأولیاء» این چنین، از آنان سخن میگوید:
ذکر امام جهان ابوحنیفه
آن چراغ شرع و ملت، آن شمع دین و دولت، آن نعمان حقایق، آن عمان جواهر معانی و دقایق، آن عالم عارف صوفی، امام جهان ابوحنیفه کوفی/ صفت کسی که به همه زبانها ستوده باشد و در همه حکمتها مقبول، که تواند گفت؟ ریاضت و مجاهده و خلوت و مشاهده او، نهایت نداشت و در اصول طریقت و فروع شریعت درجهیی رفیع و نظری نافذ داشت و در فراست و سیاست، یگانه بود و در مروت، اُعجوبه بود. هم کریم جهان بود و هم جواد زمان، هم افضل عهد بود و هم اعلم روزگار.
شهامت ابوحنیفه
شعبی که استاد او بود، پیر شده ـ خلیفه، مجمعی ساخت و شعبی را بخواند و علما را حاضر کرد و شرطی را فرمود تا به نام هر خادمی، ضیاعی نویسند. بعضی به اقرار و بعضی به ملک و بعضی به وقف. پس خادمی آن خط، پیش شعبی آورد که قاضی بود و گفت: «امیرالمؤمنین میفرماید که گواهی بر اینجا بنویس، بنوشت و جمله فقها بنوشتند. پیش ابوحنیفه آورد. گفت: «امیرالمؤمنین میفرماید: گواهی بنویس». گفت: «کجاست؟». گفتند: «در خانه». گفت: «امیرالمؤمنین اینجا آید یا من آنجا روم، تا شهادت درست آید». خادم با وی درشتی کرد که: «قاضی و فقها نوشتند. تو فضولی میکنی؟». ابوحنیفه گفت:
﴿لَهَا مَا کَسَبَتۡ﴾ [البقره: ۲۸۶]
این، به سمع خلیفه رسید. شعبی را حاضر کرد و گفت: «در شهادت، دیدار، شرط نیست یا هست؟ گفت: بلی. هست. گفت: تو مرا کی دید که گواهی نوشتی؟ شعبی گفت: دانستم که به فرمان توست. لکن دیدار تو نتوانستم خواست. خلیفه گفت: این سخن، از حق دور است و این جوان را قضا از تو، اولیتر».
داود طائی و ابوحنیفه
نقل است که داود طائی گفت: «بیست سال پیش امام ابوحنیفه را دیدم و در این مدت او را نگه داشتم. در خلأ و ملأ سر برهنه ننشست و از برای استراحت، پای دراز نکرد. او را گفتم:ای امام دین! در حال خلوت اگر پای دراز کنی چه شود؟ گفت: با خدای ادب گوش دادن در خلوت، اولیتر».
پند دادن کودکی به ابوحنیفه
(ابوحنیفه) روزی میگذشت. کودکی را دید در گل مانده. گفت: «گوش دار، تا نیفتی». کودک گفت: «افتادن من سهل است. اگر بیفتم، تنها باشم. اما تو گوش دار که اگر پای تو بلغزد، همهی مسلمانان که از پس تو آیند بلغزند و برخاستن همه دشوار بود». امام را از خلاقت آن کودک، عجب آمد و در حال بگریست و اصحاب را گفت: «زینهار! اگر شما در مسئلهیی چیزی ظاهر شود و دلیلی روشنتر نماید، در آن متابعت من مکنید و به تقلید من، ظاهر خود را نمانید» و این نشان کمال انصاف است. تا لاجرم ابویوسف و محمد -رحمهما الله- بسی اقوال دارند در مسایل مختلف.
شرم و حاضر جوابی ابوحنیفه
نقل است که روزی در گرمابه بود. یکی را دید بیإزار. بعضی گفتند: «او فلسفی است» و بعضی گفتند: «دهری است» ابوحنیفه چشم بر هم نهاد. آن مرد گفت: «یا امام! روشنایی از تو کی باز گرفتند؟» گفت: «آنگاه که ستر از تو برداشتند».
خواب خلیفه بغداد و تعبیر ابوحنیفه
گویند که خلیفه وقت به خواب دید ملک الموت را. از او پرسیدند که: «از من چند مانده است؟» ملک الموت به پنج انگشت اشارت کرد. تعبیر این خواب از بسیار کس پرسید، معلوم نشد. ابوحنیفه را خواند و از او پرسید. گفت: «به پنج علم، اشارت کرده است یعنی این پنج علم، کس نداند. و آن پنج علم، در این آیت است:
﴿إِنَّ ٱللَّهَ عِندَهُۥ عِلۡمُ ٱلسَّاعَهِ وَیُنَزِّلُ ٱلۡغَیۡثَ وَیَعۡلَمُ مَا فِی ٱلۡأَرۡحَامِۖ وَمَا تَدۡرِی نَفۡسٞ مَّاذَا تَکۡسِبُ غَدٗاۖ وَمَا تَدۡرِی نَفۡسُۢ بِأَیِّ أَرۡضٖ تَمُوتُۚ إِنَّ ٱللَّهَ عَلِیمٌ خَبِیرُۢ ٣۴﴾ [لقمان: ۳۴].
«همانا علم ساعت (قیامت) نزد خداست و او باران را فروبارد، او آنچه از نر و ماده، زشت و زیبا که در رحمهای آبستن است میداند و هیچ کس نمیداند که فردا (از سود و زیان) چه خواهد کرد و هیچ کس نمیداند که به کدام سرزمین مرگش فرامیرسد پس خدا به همه چیز خلایق، دانا و بر کلیه اسرار و دقایق عالم، آگاهست».
فتوا و تقوا
نقل است که در بازار میگذشت. مقدار ناخنی گل بر جامهی او چکید. به لب دجله رفت و میشست. گفتند: «ای امام، تو مقدار معین نجاست بر جامه رخصت میدهی، و این قدر گل را میشویی؟». گفت: «آری، آن فتوا است و این تقوا. چنان که رسول -علیه الصلوه والسلام- نیم گرده بلال را اجازت نداد که مدّخر کند و یک ساله زنان را قوت نهاد.
کفاره دادن ابوحنیفه
نقل است که توانگری را تواضع کرده بود از بهر ایمان او. گفت: «هزار ختم کردهام کفارت آن را». و گفتند:گاه بودی که چهل بار، ختم قرآن کردی تا مسئلهیی که او را مشکل بودی، کشف گشتی.
پرهیزگاری ابوحنیفه
نقل است که او را بر کسی مالی بود و در محله آن شخص، شاگردی از آن امام وفات کرد. امام به نماز جنازهی او رفت. آفتابی عظیم [گرم] بود و در آنجا هیچ سایه نبود الاّ دیواری، از آنِ آن مرد که مال به امام میبایست، داد.
مردمان گفتند: «در این سایه، ساعتی بنشین» گفت: «مرا بر صاحب این دیوار، مالی است روا نباشد از دیوار او تمتعی، حاصل کردن. که پیغمبر -علیه الصلوه و السلام- فرموده است که: «کُلُّ قَرْضٍ جَرَّ مَنْفَعَهً فَهُوَ رِبًا». اگر منفعت گیرم ربا باشد».
داود طائی و ابوحنیفه
دردی عظیم از این معنی به وی (داود) فروآمد و قرار از وی برفت و متحیر گشت و همچنان به درس امام ابوحنیفه رفت. امام او را نه به حال خود دید. گفت: «تو را چه بوده است؟» او، واقعه باز گفت و گفت: «دلم از دنیا، سرد شده است و چیزی در من، پیدا گشته، که راه بدان نمیدانم و در هیچ کتاب معنی آن نمییابم و به هیچ فتوا، درنمیآید». امام گفت: «از خلق اعراض کن». داود، روی از خلق بگردانید و در خانه، معتکف شد. چون مدتی برآمد، امام ابوحنیفه پیش او رفت و گفت: «این کاری نباشد که در خانه، متواری شوی. [کار، آن باشد که در میان ائمه نشینی و سخن نامعلوم ایشان، بشنوی] و بر آن صبر کنی و هیچ نگویی و آن مسایل را به، از ایشان دانی».
داود دانست که چنان است که او میگوید. یک سال، به درس میآمد و درمیان ائمه، مینشست بسنده میکرد. چون یک سال تمام شد، گفت: «این صبر یک ساله من، کار سی ساله بود که کرده شد».
تذکر: از قضیه داود طائی و امام ابوحنیفه به نکتههای مهم و اساسی میرسیم که:
۱- امام ابوحنیفه، راهنما و معلم معنوی داود طائی بوده است و اینکه گروهی، طریقت و شریعت را از هم جدا میدانند با عملکرد عرفای برجستهیی چون فضیل عیاض، ابراهیم ادهم، بشر حافی و داود طائی، مغایرت دارد.
۲- نبرد بین طرفداران عقل و پیروان اشراق، در قرون اولیهی اسلامی وجود نداشته است و سرگذشت سالکانی مانند حسن بصری، حبیب عجمی، معروف کرخی، سری سقطی، رابعه عدویه و جنید بغدادی، این فرضیه را استحکام میبخشد و تنها وجه مشخصه این ادوار، ورود «عشق» به حلقهی اتصالی ارادت معنوی عرفاست.
۳- جنجال وحدت وجود و وحدت شهود و مسایلی از این قبیل، ماحصل مکاشفات و اشراقاتی است که با زبان عقل توجیهشدنی نیست اگرچه عرفا برای اثبات آنها به استدلالات و برهانهای عقلانی روی آوردهاند و نقطهی اوج برتری عشق بر عقل در قرنهای ششم و هفتم به بعد، در آثار سنایی، عطار و مولوی و حافظ است.